تازه از خواب بیدار شدم. هنوز صورتم را نشستم. چشمهایم را نمیتوانم خوب باز کنم. گاهی با این چشم نگاه میکنم گاهی با آن دیگری. گلویم خشکه. قبل از هر چیز دنبال آب هستم. روز تعطیله. نوری که از پاسیوی کنار پذیرایی میتابد همهجا رو روشن کرده. این پاسیو سلیقهی مامانمه. براستی هم که پاسیوی با شکوهی شده. از درِ ورودی که وارد میشوی جلوهی خاصی به خونه میده. صدای پدرو مادرم به گوشم میرسد و صدای شرشر آب. مامانم حتمن لبِ ظرفشویی ایستاده.
«چی!حَسَن! تو دیروز یِوَرِ بدنت لمس شده پخش زمین شدی اونوقت دکتر نرفتی؟!»
گوشهایم را تیز کردم.
« دکتر اومد بالاسرم گفت رد کردی یه آب قند داد خوب شدم».
چیزی دستگیرم نشد.
از راهرو گذشتم وارد سالن “اِل” شکل شدم که پدرم با عشق ساخته. به هال رسیدم. هیچوقت نفهمیدم چرا خونه باید هال و پذیرایی داشته باشه؟ چرا جای مهمانها با جای ما باید فرق داشته باشه؟از اُپن آشپزخانه پدرم را پشت میز چوبیِ غذاخوری دیدم. جای همیشگیش، سر میز. مشغول پوست کندن سیبی قرمز. یک برش برای خودش یکی برای مادرم. گوشهی دیگرِ هال آشپزخانهای در پاسیو به گفتهی مادرم بنَا شده. جلوتر رفتم. نزدیک اُپن شدم. دهان باز کردم برای سلام صبحگاهی.
«پَری! باز دارم همونجوری میشم»
مادرم سریع برگشت تا به سمت پدرم بره.
من میخکوب شدم. پدرم صندلی را کناری زد. یک قدم به جلو و …
کوه فرو ریخت.
آخرین دیدگاهها