«ترک حیات گفتیم کام از لبش گرفتیم
الحق که جای رشک است بر کامرانی ما»
نورْ خود را به سختی از میان دو پردهی مخمل آبی به روی صورتم هول میدهد.
چشمانم نیمه باز است. مژگانم هاشور میزند در شروع نگاهم.
چراغ خاموش. خانه خاموش.
جمعه روشن. شرشر آب روشن.
رواندازی نرم با گلهای اطلسی، به گرمی آغوش مادر، به مهربانی دستان نوازشگر پدر، صورتم را میپوشاند.
صدای چهچهه از دور میآید. همراه بادی به رنگ پاییز. از کنار سایهای که در امتداد تو خوابیده، رد میشود. به مثال سازی بلند.
«ترک حیات گفتیم کام از لبش گرفتیم.»
تو بودی یا بلبل؟
تو بودی یا باد؟
تو بودی یا یاد گذشته؟
پرده کنار میرود. پنجره باز میشود. خورشید شتابان خود را به انتهای اتاق میرساند.
چه دستپاچه شد خورشید!
پنجره تو را در قاب ِخود جا داد. من و پنجره، تو و صدای چهچهه بلبل.
«الحق که جای رشک است بر کامرانی ما.»
این قاب را دوست دارم. کاش نگهدارم قاب را.
صدای باغ در طنین صدای تو. صدای تو در طنین صدای باد.
تو گفتی: «ترک حیات گفتیم کام از لبش گرفتیم»
باد گفت: «الحق که جای رشک است بر کامرانی ما»
آب چه همراه است با تو. آب چه همراه است با باد. بارانی که بر سر درختان میچکانی را دوست دارم. بگذار زیر بارانت بمانم. کاش زیر گریهی برگها میماندم.
صدای خشخش برگها، برگهایی که در هوا میرقصند.
بخوان پدرم. بخوان برای رقصِ برگها. چه زیبا «سماعی» دارند برگها.
چه سروری دارد چرخیدن زیر پایْکوبیِ آنها.
کاش بمانم با برگها. کاش میماندم زیر خشخش پایشان.
بخوان پدرم. بگذار تا صدایت را در گوشم حک کنم.
کاش صدایت را در گوشم حک کنم.
کاش! کاش! کاش!
…
من و تو و خطهای سفید سنگ سیاه.
سوز در لابلای درختان باغت سوسو میکند. صدایش را میشنوی؟
باد،
تو را میخواند.
من،
تو را میخوانم.
« ترک حیات گفتی کام از لبش گرفتی
الحق که جای رشک است بر کامرانی تو»
😢
آخرین دیدگاهها