دیروز در وبینار سایت نویسند، «استاد کلانتری» به چالشی اشاره کرد.
۱۰۰ قدم … در ۱۰۰ روز
با خودم فکر کردم چه موضوعی این روزها دغدغهام شده؟
دوست دارم رمان بنویسم، ولی میدانم که هنوز آمادگی رماننویسی را ندارم.
دلیلش کمبود مطالعه (چالش مربوطه را اینجا بخوانید) و ناتوانی در بهم پیوستن صحنهها برای نوشتن داستانی طولانی است.
با خودم فکر کردم بهتره از داستانک شروع کنم. نه اینکه بگویم داستانکنویسی کار راحتی است، ولی توانایی در این مورد را بیشتر از یک رمان طول و دراز دارم. پس بهتر دیدم برای خودم چالش
۱۰۰ داستانک در ۱۰۰ روز را بگذارم.
خوشبختانه آنقدر عمر کردهام که ماجراهای زیادی را از دور و نزدیک شنیده باشم، و حتا به چشم دیده باشم. پس، این را یک مزیت میدانم برای شروع.
با این چالش خودم را محک میزنم. میخواهم بدانم تا کجا داستانکهای واقعیم ادامه دارند. و کجا باید دست به دامن تخیلاتم شوم.
روز اول📚
مدرسه
«مدرسهی مرحومه نظری، این مدرسه باید برای یک بانوی باسواد باشه، حتمن خواسته راهشو بچههای دیگه ادامه بدن.»
خانمی از در مدرسه بیرون آمد.
در هوای سرد روستا این پا و آن پا میکند. «خانوم ببخشید بانو نظری کی بودن؟»
«مادر بزرگم.»
« جدی! خوشبحالتون پس شما حتمن خانوادهی فرهنگیای هستید.»
«مادر بزرگم سواد نداشت. یعنی اصلن وقت سواد داشتن و نداشت.»
کمی مکث.
«تا آخر عمر تلاشش و کرد. مشکلاتش سد شدن جلوی آرزوهاش.»
نگاهی به تابلو میاندازد.
همیشه میگفت: «درستونو بخونین، دکتر، مهندس شین.»
۱۶/آذر/۰۲
روز دوم📚
دختری در پشت بام
دختر با کتاب رمانش به پشت بام رفت.
یک سکو آنجاست که همیشه روی آن در تنهایی خود کتاب میخواند. امروز جمعه است. همه یا در خانهاند یا تعطیلات را بیروناند.
نگاهی به اطراف میاندازد. عدهای در بالکن نشسته و مثل دختر از آفتاب پاییزی لذت میبرند. همیشه با حسرت به جمعهای خانوادگی نگاه میکند. کمی دقیقتر میشود. خندهای در گوشهی لبش مینشید: « اونا هم با مبایل، باهم معاشرت میکنن.»
و دوباره سر را به اعماق واژگان فرو میبرد.
۱۷/آذر/۰۲
روز سوم📚
کمک نمیخوام نمی
از آینهی بغل پیرمرد را نظاره میکند. بنظر مشکوک میآید.
پیرمرد بعد از تلوتلو خوردن به زمین میافتد. دختر از ماشین پیاده میشود. همراه دو مرد به پیرمرد کمک میکنند بایستد.
دختر کیک و شیری که در ماشین داشته به پیرمرد میدهد. پیرمرد با خشونت آنها را پرتاب میکند.
میگوید: من گدا نیستم، دنبال کار میگردم.
۱۸/آذر/۰۲
بخوام
روز چهارم📚
برای فرشته دعا کنید
زن بالای چاه ایستاده، تصمیم خودش را گرفته است. دیگر طاقت ندارد. بالای سکوی چاه میرود. دخترش را میبیند. موقع بازی زمین میخورد. زنی دیگر، که زن دیگر پدر بچههایش است. دختر را به باد کتک میگیرد. زن به خود میگوید: «چطور میتونم برای رهایی خودم بچههام و تو این زندون رها کنم.»
۱۹/آذر/۰۲
روز پنجم📚
صورت
کلید را به در میاندازد. خانه در تاریکی و سکوت غوطهور است. نورِ راهروی بیرون با ورود خود به داخل حاشیهای میسازد.
کسی روی مبل است. زن جیغ میکشد.
صورت با او حرف میزند. زن جیغ میکشد. صورت چیزی میخواهد. زن جیغ میکشد.
دستش تکان میخورد. زن جیغ میکشد.
زن پیش خود میگوید، چرا با من حرف میزند. چرا دور نمیشود.
زن جیغ میکشد.
دستی دراز میشود و کلیدِ برق را فشار میدهد. زن شوهرش را میبیند که نیمخیز روی مبل است.
۲۰/آذر/۰۲
روز ششم📚
دیدِ لنز
مرد، عینک آفتابی را از روی پیشخوان برمیدارد.
«دیدش چطوره؟»
«بستگی به خودتون داره»
نگاهش را از آینه به بیرون ویترین میبرد.
«نِگانِگا! ببین تو رو خدا این مرد به این گندهای چه زن ظریفْ مَریفی دنبالشه.» پوزخندی میزند:«اونوقت شانس ما…»
«این یکی چطوره؟»
فروشنده با لبخندی گوشهی لبش میگوید: «بستگی به خودتون داره.»
مرد از زیر عینک نگاهی به فروشنده میاندازد.
به آینه نزدیکتر میشود و تابی به سیبیل خود میدهد.
صدای جیلینگجیلینگ در توجه هر دو را جلب میکند.
دو دختر جوان خندهکنان وارد مغازه میشوند.
هر دو سلام میکنند. یکی از آنها دست به عینک روی پیشخوان میبرد.
روی بینیاش میگذارد.
«وااای! ببین چه لنز باحالی داره.»
نگاهی به آنطرف ویترین میکند.
«ببین پاساژ و برای کریسمس چقدر باحالش کردن»
فروشنده در خلوت عینکها را جابجا میکند.
پیش خود میگوید: «گفتم که دید لنز، بستگی به خودتون داره.»
۲۱/آذر/۰۲
روز هفتم📚
معنای نگاه
نگاهت میکند. تمامیت چهرهات را برانداز میکند. سنگینی نگاهش را حس میکنی. سر برنمیگردانی. میگذاری با تصویرت هر آنچه میخواهد بکند. چانهات را نشانه میرود. با انگشت شست و اشارهاش میچرخاند. چشم به چشمت میدوزد.
به تو میگوید: «روزی آدم بزرگی میشوی.»
این تنها کلامِ خوشِ زندگیت است.
سالها آن را با خود حمل میکنی. به امید روزی که کلام معلمت با حقیقت یکی شود. غافل میمانی که حقیقت در همین زندگیست.
۲۲/آذر/۰۲
روز هشتم📚
کامنت
برای اولین بار کلی با ذوق مقالهای دربارهی فواید ورزش در وبسایت مدرسه نوشتم. بعد از چند روز بعد کامنتها رو خوندم. یکی بدجوری انتقاد کرده بود.
از تمام جملههام ایراد گرفته بود. مطلبم خوب بود ولی طرز بیانم نه.
مقاله رو پاک کردم. دیگه ننوشتم.
چند ماه گذشت. دیدم همون آدم مقالهی منو با تغییراتی تو وبسایت ورزشی خودش گذاشته. یکه خوردم.
میخواستم به تلافی کامنت منفی بزارم. اما بعد فکری به سرم زد.
کلاس نویسندگی ثبتنام کردم.
و الان وبسایت ورزشی خودم و دارم و کلی ازش درآمد کسب میکنم.
۲۳/آذر/۰۲
روز نهم📚
تعطیلات نوروز است. فعلهایی برای کوتاه کردن طوماری با چسب بر در خانه چسبیده است. آمدیم، نبودید، رفتیم.
۲۴/آذر/۰۲
روز دهم📚
کارنامه
پدرت تازه با کارنامه از مدرسه آمده. کارنامه در دستش نیست. کاغذی مچاله را به تو نشان میدهد. با پا چون توپی کاغذ را به هوا پرتاب میکند: «این طرز نمره آوردنه، جغرافی ۱ شدی.» تو سرت را به رو به پایین گرفتی: «علومم ۱۷ شدم.»
۲۵/آذر/۰۲
روز یازدهم📚
درِ بسته
باز هم از مدرسه پشت در بستهی خانه رسید. این پا آن پا میکرد. سرمای هوا بیشتر به مثانهاش فشار میآورد. به اطراف نگاهی انداخت. سرانجام تصمیمش را گرفت. نشست وبه آب روان زیر پایش خیره شد.
۲۶/آذر/۰۲
روز دوازدهم📚
هیچی نتوانستم بنویسم. فردا جبرانی دوتا مینویسم. قول👌
۲۷/آذر/۰۲
روز سیزدهم📚
عشق واقعی
انار عاشق پرتقال شد.
«آقا انار دارید»
« نه خانم فقط پرتقال تو سرخ داریم»
تعارفات
«بفرمایید»
«خواهش میکنم، شما بفرمایید.»
«چی رو بفرمایم؟»
«همون چیزی که قراره من بفرمایم.»
۲۸/آذر/۰۲
روز چهاردهم📚
چهره
وقتی شیرینی ها را آوردند، یاد چهرهای افتاد که هیچگاه ندیده بود. چهرهی شیرینیپز.
۲۹/آذر/۰۲
روز پانزدهم📚
دلقک
به دلقک گفتند: «چرا صورتت را رنگ میکنی؟» گفت: «چون واقعیتم مردم را میگریاند.»
۳۰/آذر/۰۱
روز شانزدهم📚
حسرت
زنی پشت کامیون تنها نشسته.
زنی کنار همسرش در ماشین پورشه به او نگاه میکند.
یکی در حسرت زندگیِ لاکچری.
دیگری در حسرت آزادی.
۱/دی/۰۲
روز هفدهم📚
دندانپزشک
بیمار روی تخت دندانپزشکی جابجا میشود.
«دکتر اینروزا خیلی سخنرانی داشتم. زودتر آمپول و بزن یکم ریلکس کنم.»
دکتر تزریق را انجام میدهد.
«یکربع باید صبر کنی تا اثر کنه»
پنج دقیقه بعد دکتر برمیگردد.
بیمار با دهان قفل شده به خواب عمیقی فرو رفته است.
۲/دی۰۲
روز هجدهم📚
عشق واقعی
زن دیر کرده. صفی طولانی پشت گیشهی پاسپورت در انتظار زن. مرد جلوی گیشه زنش را نگاه میکند. زن بعد از نشست هواپیما دست به آب رفته. زن میآید. همه زیر لب غر میزنند. مرد با لبخند از زن استقبال میکند.
۳/دی/۰۲
روز نوزدهم📚
گول خوردن
موقع سرخوشی و آواز خواندن پشت فرمان تصادف کرد. تاریخ تصدیقش خیلی وقت پیش گذشته. برای ممانعت از آمدن پلیس پولی به رانندهی دیگر میدهد. بعد از چند روز دوباره از آنجا عبور میکند. دقیق میشود. آن دیگری ورود ممنوع آمده بود.
۴/دی/۰۲
روز بیستم📚
فوبیا
نان در دست میدود. در پیِ دستیابی به سرپناهی.
برای غذا دادن به اردکهای برکه، نان خریده است. در راه دو سگ بزرگ نزدیکش میشوند. فقط گرسنه هستند. زن این را میداند، ولی دست خودش نیست فوبیا دارد. نان را پرتاب میکند تا سگها دست از سرش بردارند. در قهوهخانهای پناه میگیرد. «حالا به اردکها چی بدم.»
کیکی میخرد. سگها بیرون از قهوهخانه انتظارش را میکشند. صاحب قهوهخانه میگوید: «خانم اینا از انسانها هم بیآزارترند.»
زن نگاهی میکند. زیر لب میگوید: «شکم گرسنه دین و ایمون سرش نمیشه.»
۵/دی/۰۲
روز بیست و یکم📚
VAR
مقالهاش خوب نبود. شکستهنویسی و کتابی را قاطی کرده بود. در طنز همیشه قاطی میکند. توبیخ شد. ناراحت شد.
تا فایل ضبط شدهی کلاس را بگذارند یکساعت طول کشید. تو این یکساعت کلی با خودش کلنجار رفت.
چرا اینطوری شد؟ گیج بود.
فایل را دانلود کرد. کلی تعریف شنید.
کاش میتوانست فایل تمام گذشتهاش را دوباره مرور کند.
۶/دی/۰۲
روز بیست و دوم📚
سگ یا سگ
گوشهی روسریاش در دهان سگ بود. زن ترسیده بود. سگ بازی میکرد، زن میدانست ولیترسیده بود. آنجا دور بود. کمک خواست. کسی نبود. بیخیال روسریاش شد. آن را با سگ رهاکرد. ماشینی با آرم سبز از دور نمایان شد. زن از زندان رفتن به جرم بیحجابی ترسیده بود.
۷/دی/۰۲
روز بیست و سوم📚
موشِ درمانده
موش موشک از سوراخِ شومینه وارد شد. اینجا را نمیشناخت. همه جا ساکت بود. یکدفعه کسی آمد. موشموشک خواست به خانه باز گردد. صدای جیغ دستپاچهاش کرد. راه را گم کرد. خود را قایم کرد تا آبها از آسیاب بیافتد. بعد از چند روز از مخفیگاه بیرون آمد. پایش به یک صفحهی زرد چسبناک گیر کرد. یاد حرف مادرش، دربارهی موجوداتی سنگدل که زمین را از آن خود کرده بودند، افتاد.
۸/دی/۰۲
روز بیست و چهارم📚
قهوه
فنجان تمام تلاشش را میکرد برای گرم کردن دستانی که دورش حلقه زده بودند. حاصل آن همه زحمت در بخاری که بوی قهوه را به مشام میرساند دیده میشد.
زن خیره به چشمانی نگاه میکرد که در قهوهی داخل فنجان نقش بسته بودند. چشمانی که تنها در پردهی مردمکش میتوانست پیدایش کند.
با خودش سالها را مرور کرد.
«بعد از ۱۰ سال عشق، بعد از ۱۰ سال همبستری، چه راحت بیدلیل بسترت را عوض کردی.»
۹/دی/۰۲
روز بیست و پنجم📚
همسایهی قدیمی
از محلهای که ۲۰ سال در آن زندگی کرده بود خواست خداحافظی کند. به انتهای کوچهی بنبست رفت. خاطراتی که با بچههایش در آن پارک کوچک داشت مرور کرد. یک، یک زنگ در همسایههای اطراف خانه را زد تا از آنها خداحافظی کند. با خود فکر میکرد که چطور بتوانم این همسایهها را فراموش کنم. چه خاطرههایی با هم داشتیم.
«سلام.»
«سلام.»
«ما داریم از این محله میریم.»
«شما؟»
«من همسایتونم (مَرامی).»
«مَرامی؟»
«همسایهی روبروییتون. همون خونه دو طبقهِ. طبقه اولی.»
«آهان همونی که ماشینشو همش جلوی پارکینگ ما میذاشت.»
…
«سلام. ما داریم میریم.»
«خوب.»
«خواستم خداحافظی کنم.»
«خوب.»
«خواستم بگم… هیچی خدافظ.»
…
۱۰/دی/۰۲
روز بیست و ششم📚
شرطِ تابستانی
تابستانها بعد از ظهر، مادرم، من و برادر کوچکترم را به رختخواب میبرد تا بخوابیم. شرط میکرد اگر خوب بخوابیم اجازه دهد تا در حیاط بازی کنیم.
قصه میگفت. بعد از ساعاتی با سروصدای بازی ما در حیاط خانه از خواب بیدار میشد.
سالها گذشت. مادر شدم. بعد از ظهرهای تابستان، در اتاق را میبندم. راحت میخوابم. و بچهها جلوی تلویزیون کارتونهای دلخواهشان را تماشا میکنند.
۱۱/دی/۰۲
روز بیست و هفتم📚
جدایی
با صدای جیغ سکوت فضا شکسته شد.
پاییز برگهای خود را به زمین ریخت. طوطیِ جا مانده از سفر در آسمان باغ سرگردان مانده است.
۱۲/دی/۰۲
روز بیست و هشتم📚
رهایی
اسبِ سفید با یالهای طلایی هر روز از بالای تپه به اصطبل اسبها نگاه میکند. «خوش به حالشان آنها هر روز غذا دارند.»
اسب را میگیرند. تعلیمش میدهند بهترین اسب مسابقه میشود. در اصطبل غذایش میدهند. از پایین تپه به بالا با حسرت رسیدن به آزادی نگاه میکند.
…
اسب به خود میآید تلخی رویا را در زیر زبانش مزهمزه می کند. از آنجا میرود. ودیگر به آن تپه باز نمیگردد.
۱۳/دی/۰۲
روز بیست و نهم📚
هالک
ماشینم پنچر شد. شب است. باران میبارد. به چرخ در گِل فرو رفته نگاه میکنم. کاری از دستم بر نمیآید داخل ماشین میشینم. کلیپی از هالک را میبینم. چشمانم را میبندم. کاش او اینجا بود و ماشین را از گِل نجات میداد. دارم بالا میروم. سبک میشوم. چشمانم را باز میکنم. مادرم بالای سرم ایستاده. پتو را از رویم میکشد. «پاشو یکساعته دوستت دَم دَره.»
۱۴/دی/۰۲
روز سیام📚
عشق سوخته
کیک را با دقت در فر گذاشت. میخواست با آن، همهی کدورتها را کناری بگذارد. همسرش در تلفن به او گفت امشب هم دیر میآید. میدانست دیر آمدنش بوی خیانت میدهد. پشت میز سر را در میان دستانش مخفی کرد. بویی که فضا را پُر کرده بود، طعم عشق سوخته میداد.
۱۵/دی/۰۲
روز سی و یکم📚
قطاب را خوردم
در را بستم. بوی شیرینی تمام فضای راه پله را پر کرده. صدای مادرم در گوشم بود. همانطور که داشتم پلهها را یکییکی پایین میرفتم در دهانم قطابی که هفتهی پیش خانم همسایه بهمان داده بود را مزهمزه کردم.
«مادرم همین قطاب را گفت بگیرم دیگه؟»
به طبقهی پایین رسیدم. تق تق به لنگهی در باز زدم.
«بیا مصطفی جان از روی پیشخوان بردار.»
در یک بشقاب ِچینیِ گُلسرخی، پنج تا قطاب قرار داشت.
«چرا اندفه انقدر کم داده.»
در را محکم بستم. همانجا دوتاشان را در دهانم گذاشته، لمباندم. خیلی بدمزه شده. به در خانه که رسیدم مادرم گفت: «مهناز خانم که گفت پنج تا سفیداب گذاشته چرا سه تاست.»
۱۶/دی/۰۲
روز سی و دوم📚
شام مهمانی
میخواهد همه چیز بدون نقص باشد. همسرش مهمانان مهمی دعوت کرده. فردا امتحان مهمی دارد. یک دستش به کتاب و دست دیگرش به کارهای آشپزخانه است. قصد دارد (شویدباقالیپلو با مرغ) و (خورشت بادمجان با برنج سفید) درست کند. میز را کامل چیده. وقت کشیدن غذا است. همسرش میپرسد: «شام چی درست کردی؟» زن با افتخار میگوید: «شویدباقالیپلو با…» یکدفعه یادش میافتد که نه خورشتش پلویی دارد و نه شویدباقالیپلويش، مرغی.
۱۷/دی/۰۲
روز سی و سوم📚
جشن کلمات
کلمات دور هم جشن گرفتند. همه خوشحالند. بعد از سالها کنار هم نشستهاند. نویسنده حالش خوب شده.
۱۸/دی/۰۲
روز سی و چهارم📚
سقوط فرشته
مرد زجه میزند. خدایش را میخواند. طلب بخشش دارد. از بهشت رانده شده.
۱۹/دی/۰۲
روز سی و پنجم📚
ترازو
روی ترازو رفت. «از شنبه شروع میکنم»
شنبه با دوستانش رستوران رفت.
سالها گذشت. روی ترازو رفت. ۵ کیلو به وزنش اضافه شده. «از مسافرت برگردم شروع میکنم.» بعد از سفر مهمانی پشت مهمانی رفت. سالها گذشت. روی ترازو رفت…
۲۰/دی/۰۲
روز سی و ششم📚
چوب جادویی
چوب دستیاش را به خودش زد. چشمانش را بست. زیر لب وِردی خواند. در آینه نگاه کرد. چیزی عوض نشد. دوباره امتحان کرد. باز هم اتفاقی نیفتاد. دخترک به مادرش گفت چوبش ایراد دارد.
۲۱/دی/۰۲
روز سی و هفتم📚
سوتیِ فامیلی
«راستی مامان میدونی زهرا دخترشو فرستاده خارج»
در بین چتهایی که با مادرشْ خصوصی داشت، در گروه فامیل هم مطلبهای آموزنده میفرستاد. دربارهی الکی صحبت نکردن. غیبت نکردن و …
«مامان، دیدی به ما هیچی نگفت. حالا اگه ما بودیم.»
«راستی، بگم زهرا رو نمیخوام دعوت کنماااا.»
چند ثانیه گذشته بود که مامانش زنگ زد.
«بدو برو پیغامت و پاک کن تو گروه زدی.»
زهرا زیرش قلب گذاشته بود.❤️
۲۲/دی/۰۲
روز سی و هشتم📚
فوبیا
سگ بزرگی به سمتش دوید. میدانست، اگر بدود، بدتر است. فوبیای سگ داشت. سرجایش ایستاد. سگ با پوزهاش به نان در دستش اشاره کرد. نگاهی به سگ کرد.
سگ گفت: «بده دیگه اون نون رو.»
دختر پرسید: «مگه تو استخون نمیخوردی.» سگ گفت: «نه وقتی که نون دست توست.»
دختر به خودش آمد، «مگه تو حرف میزنی»
«نه تا وقتی که تو نترسی.»
۲۳/دی/۰۲
روز سی و نهم📚
اغراقآمیز
آجرهای خانه را یکییکی روی هم گذاشت. در و پنجرهها را هم درست کرد. سه تا پلهی سنگی جلوی در ورودی گذاشت. راه جلوی در را آسفالت و اطرافش را سنگچین کرد. در لا به لای سنگچین گلهای وحشی کاشت. اطراف خانه را پُر از چمن کرد. دو درخت سرو در دو طرف خانه تا قلب آسمان بالا رفتند. آسمانِ آبی لاجوردی با چند تکه ابر پنبهای سفید در بالای خانه بود. خورشید در وسط آسمان گرمایش را نشان میداد. دخترک فقط مانده بود خودش را کجای نقاشیاش بکشد تا آن را کامل کند.
۲۴/دی/۰۲
📍روز چهلم📚
اغراق در زندگی
هوا سرد شد. شکایتی نکرد. تشنه ماند چیزی نگفت. همه از سرما و تشنگی مردند، مقاومت کرد. برف رویش نشست محل نگذاشت. برف سنگینتر شد. اهمیت نداد. برف آب شد. هوا گرم شد. خورشید داغ شد. شمعدانی همانطور مثل همیشه قرمز ماند.
۲۵/دی/۰۲
روز چهل و یکم📚
کیکِ سوخته
کیک را با دقت در فر گذاشت. میخواست با آن، همهی کدورتها را کناری بگذارد. در پیامش به او گفت امشب هم دیر میآید. میدانست دیر آمدنش بوی خیانت میدهد. پشت میز سر را در میان دستانش مخفی کرد. بویی که فضا را پُر کرده بود، طعم عشق سوخته میداد.
۲۶/دی/۰۲
روز چهل و دوم 📚
جشن کلمه
کلمات دور هم جشن گرفتهاند. همه خوشحالاند. بعد از سالها کنار هم نشستهاند. نویسنده حالش خوب است.
۲۷/دی/۰۲
روز چهل و سوم 📚
درخواست از گُل
خیلی از شب گذشته. عشقش هنوز نیامده. گُلی که برای سالگرد عاشقیشان گرفته، در حال پژمرده شدنه. به گل نگاه کرد. حداقل تو پای عاشقیمان بمان.
۲۸/دی/۰۲
روز چهل و چهارم 📚
سانسور
نخ و سوزن خندهکنان به سنجاق قفلی گفتند، تو چرا سوراخت انقدر بزرگه، یک دوک هم از آن رد میشود. سنجاق قفلی گفت من کار و کاسبی شما را کساد میکنم و جای دکمه مینشینم.
۲۹/دی/۰۲
روز چهل و پنجم 📚
خبری که خاطره شد
شنوندگان عزیز توجه فرمایید. شنوندگان عزیز توجه فرمایید. خونین شهر، شهر خون آزاد شد.
۳۰/دی/۰۲
روز چهل و ششم📚
هدیه
دستانش میلرزید. جعبه را به او داد.
«این جعبه چیست؟ چرا قفل دارد؟»
«این قلب من است. قفلش نگاه توست.»
۱/بهمن/۰۲
روز چهل و هفتم 📚
جدا گذاشت…
گدایی «گ» اش را جدا گذاشت و خدا به او «خ» داد
۲/بهمن/۰۲
روز چهل و هشتم📚
سوگ را تجربه کن
وقتی دیدش در مرحلهی انکار گفت: «نه، اون نبوده. اون دم دست نبود.» جلوتر رفت. خودش بود.
به مرحلهی پرخاش پا گذاشت. جیغ کشید. به عالم و آدم فحش داد. گفت: «کدوم پدر…ی اینو اینجا گذاشته؟»
یادش افتاد کار خودش بوده.
به مرحلهی افسردگی رسید. نشست. تکههای بشقابِ عتیقه، یادگاریِ مادربزرگ را جمع کرد. اشک در چشمانش جمع شد. مرحلهی آخر است. شکستن شاخ غول. با خود گفت: «کاریش نمیتونم بکنم هزار تکه شده» تکهها را در کاغذی پیچید. پایش را روی پدال سطل گذاشت. یادش آمد، مادربزرگ هنوز زنده است. از این بشقابها باز هم دارد. پس از شر آشغالها خود را رها کرد.
۳/بهمن/۰۲
روز چهل و نهم📚
تجربهی مُردن
مُردهام. شنگول و منگول بالای سرم جشن گرفتند. تکانم میدهند. نفس حبس شدهام را بیرون میدهم. دوباره نفسی تازه میکنم. بوی سوختگی یادم میاندازد، زیر غذا را خاموش نکردهام. دستهایم را دو طرفم میگذارم. به سمتِ هوا خود را پرتاب میکنم. در جواب چشمان آویزانِ نیوشا و پارسا میگویم: «ناراحت نشین. زیر غذا رو خاموش کنم، دوباره میامو گرگِ مُرده میشَم.»
۴/بهمن/۰۲
روز پنجاهم 📚
میدان جنگ
بشقابها در هوا پرتاب میشوند. گشتی میزنند. خود را به زمین میرسانند. تکه تکه میشوند. تکههایشان زیر پا لگدمال میشود. میدان جنگ است. جنگی با قهقهه، جنگی با صدای کف زدن. این جا رستورانی در یونان است. و این رسمیست در خوش آمد گویی به مهمان.
۵/بهمن/۰۲
روز پنجاه و یکم📚
تا کِی نوشتن؟
بَس است. دیگر تمامش کن. وقت عمل است. تا کی میخواهی هر روز صبح روی من بنویسی و شب با اعضای صورت آویزان و قلب شرمسار نگاهم کنی. لازم نیست ماژیک را برداری و خطهای آبی را روی منِ سفید و تمیز حک کنی. فقط کارهایی را که مطمئن به انجامشان هستی بنویس. شب میخواهم با دهان تا بناگوش کشیده شده و چشمان از گوشه چین خورده ببینمت. شب باید ماژیک قرمز در دستت باشد تا جلوی نوشتههای آبی را تیک بزنی.
میفهمی که چه میگویم؟
۶/بهمن/۰۲
روز پنجاه و دوم 📚
تشنگی
تشنه بود. دیگر نمیتوانست تحمل کند. باید حرکت میکرد. اطرافیانش همه تشنه بودند، ولی کسی تکان نمیخورد. خود را به جلو هُل داد. از لا به لای بقیه رد شد. جلوی خود سنگی دید. از کنارش گذر کرد. بوی نم آب بر سرعتش افزود. به آب رسید. و سرانجام از اعماق زمین آب را به تنهی درختی که او ریشهاش بود رساند.
۷/بهمن/۰۲
روز پنجاه و سوم📚
دست نوازش
پسرک گریه میکرد. به من تکیه داد. عکسی از وسط کتاب در آورد. عکس خودش بود با زنی بلندتر و مسنتر از خودش. زن را نوازش کرد. لبش را به عکس زد. عکس را در آغوش گرفت. کنجکاو شدم. خودم را خم کردم، تا عکس را از جلوتر ببینم. زنِ در عکس با پسر مثل سیبی از وسط دو نیم شده بود. به چشمان پسر زُل زدم. میخواستم بگویم، تو تنها نیستی، خیلی از همنوعانت با این زخم به زندگی ادامه دادند. اما نتوانستم. با برگهایم نوازشش کردم. چون من فقط یک درخت بید بیکس هستم.
۸/بهمن/۰۲
روز پنجاه وچهارم 📚
بوی عشق
بوی خوراکیهای عاشقانه به مشامم خورد. زن و مرد روی پارچهای قرمز نشستند. لبهایشان را به هم دوختند. از احساسشان به وجد آمدم. جلوتر رفتم تا لبخند نوازشگرم تاییدی بر عشقشان شود. صفحهای روشن دیدم. انگشتان مرد روی صفحه میچرخید. استیکرهای قلب و بوسه بود که در صفحه حواله میشد. بوی عشق گندید. از باد کمک خواستم. برگهایم را شلاقی کردم بر این عشق بیهویت. چون من فقط یک درخت بید تنها هستم.
۹/بهمن/۰۲
روز پنجاه و پنجم 📚
مجنون
مرد با خودش حرف میزد. انگشتانش را در هوا تکان میداد. صدایی از اعداد میآمد. گویی با آنها بازی میکند. بعد از هر دفعه بازی، «نمیشه، جور در نمییاد» از دهانش بیرون میآمد.
کلاهش را محکم به روی چمن کوبید.
با هر دو زانو خود را به زمین زد دستانش را به آسمان حواله کرد. تمام صورتش دهان شد. کلمهی «خدا» را دیدم که از درونش همراه با رعدی بیرون آمد. نتوانستم دلداریش بدم. کمر خم شدهاش را نوازشش کردم. چون من فقط یک درخت بید مجنون هستم.
۱۰/بهمن/۰۲
روز پنجاه و ششم 📚
تشنگی
تشنه بود. دیگر نمیتوانست تحمل کند. باید حرکت میکرد. اطرافیانش همه تشنه بودند، ولی کسی تکان نمیخورد. خود را به جلو هُل داد. از لا به لای بقیه رد شد. جلوی خود سنگی دید. از کنارش گذر کرد. بوی نم آب به سرعتش افزود. به آب رسید. و سرانجام از اعماق زمین آب را به تنهی درختی که او ریشهاش بود رساند.
۱۱/بهمن/۰۲
روز پنجاه و هفتم 📚
خودکار
خودکار رفته بود. نویسنده با بیحوصلگی از خواب بیدار شد. هر چه گشت خودکارش را نیافت تا به نوشتنش ادامه دهد. با تعجب پایین برگهاش نوشتهای تازه دید. «زندگی من را به پای نالههایت حرام کردی، لااقل آن دیگری را با درسهایی که از شیرهی جان من گرفتی تمام کن.»
۱۲/بهمن/۰۲
روز پنجاه و هشتم📚
آدم برفی
آدم برفی رفته. کلاهی که از او باقی مانده تکان میخورد. دخترک با دستی لرزان کلاه را برداشت. سُنبل که با زحمت خودش را صاف میکرد، نفس عمیقی از هوای تازه کشید.
۱۳/بهمن/۰۲
روز پنجاه و نهم📚
نویسنده
نویسنده رفته بود. قلمش رفته بود. کاغذهایش رفته بودند. افکارش رفته بودند. پای نوشتههایش امضای دیگری بود. اصلن دیگر هویتی نداشت. تمامیتش را آن دیگری (با آرزویش) از آن خود کرده بود.
۱۴/بهمن/۰۲
📍روز شصتم📚
پیکنیک
بیشتر میخواستیم با هم آشنا شویم. برای اولین بار با مادرهای دوستانِ کلاس اول مریم رفتیم رستوران. مامان شبنم گفت: «من هر روز صبح میرم پارک پیاده روی. میتونیم هر روز همدیگرو تو پارک ببینیم.» همه قبول کردیم. مامان رُزی (اسم اصلیش رزیتا است) گفت: «ما تو کیش جا داریم بیاین با هم بریم کیش.» از پیشنهادش خیلی خوشحال شدیم. مامان پرنیا دستهایش را بلند کرد و گفت: «صبر کنین صبر کنین من یه پیشنهاد بهتر دارم. کیا پایهی مسافرت مجردیِ خارج از کشور هستن.» کمی مکث کردیم. نگاهی به یکدیگر انداختیم. من اولین نفر بودم که دل و به دریا زدم. گفتم: «من هستم.» بقیه هم بعد از من با شعف قبول کردند. دومین باری که همدیگر را دیدیم تو جشن فارقالتحصیلی بچههامون از دبیرستان بود.
۱۵/بهمن/۰۲
شصت و یکم📚
گُم شدم
اعتقادات مامانم خیلی قوی بود. از وقتی فهمید دختر هستم، اسمم را گذاشت «فاطمه». بابام دستش را میگذاشت روی دل مامانم و «رویا» صدایم میکرد. به دنیا که آمدم، پدر بزرگم که از نوادگان قاجار بود، گفت: «اولین نوهست اسم مامانمو روش میزارم.» در گوشم خواند «تاجالملوک». ادارهی ثبت احوال قبول نکرد. گذاشتند «ملوک». بزرگ که شدم به همه میگفتم اسمم «شبنم» است.
روز شصت و دوم📚
حرفِ دل
خیلی از حرفش رنجید. آن روز نتوانست جوابش را بدهد. آن را بلعیده بود. الان، فردای آن روز است. تازه کلمات به دهنش آمدهاند. اما کسی نیست تا بشنود. جواب را به صورت متنی بلند با مخاطبی نامعلوم استوری کرد. نصف بیشتر روز گذشت. استوری را نگاه کرد. خیلیها دیدهاند. اما او ندیده. استوری را پاک کرد. دوباره گذاشت. علامت «کلوزد فرندز» (closed friends) را روشن کرد. به غیر از او دید بقیه را مسدود کرد. نزدیک به آخر روز شد. هنوز ندیده است. تا آخر هم ندید.
۱۶/بهمن/۰۲
روز شصت و سوم 📚
قورمه سبزی
بو میداد. ولی من نمیفهمیدم. برادر بزرگترم هر وقت از بیرون میآمد، یا دماغش خونی بود یا دهنش. یکبار با کتف در رفته و لباس پاره وارد شد. پدرم همیشه میگفت که کلهاش بوی قورمه سبزی میدهد. من همیشه سرش را بو میکردم ولی سرش همیشه بوی شامپو و تنش بوی عطر میداد. وقتهایی هم که از بیرون میآمد بوی سیر ترشیِ هفت سالهی مادرم را میداد. همان که مادرم با به دنیا آمدن من درست کرده و در زیر زمین گذاشته. پدرم همیشه میگفت: «جوونا همشون کلهشون بوی قورمهسبزی میده.» من بو را نمیفهمیدم شاید چون هیچوقت قورمه سبزی نخوردم.
۱۷/بهمن/۰۲
روز شصت وچهارم📚
آهوی دانا
بچه آهو از گلّه جا ماند. در جنگلِ ناشناخته خود را سرگردان دید. گروهی گرگ به او حملهور شد. آهو نفسنفسزنان خود را به شیر رساند. از وی خواست او را از چنگال گرگها نجات دهد. گرگها شیر را که دیدند دورتر ایستادند. با خود گفتند بعد از خوردن شیر نوبت ما میرسد. شیر بچه آهو را با خود برد و او را به گلّهی آهوها سپرد. در لحظهی جدایی از آهو پرسید: «تو که میدانی من شکارچیِ شما هستم. چرا به من پناه آوردی؟» بچه آهو ضمن تشکر از شیر در جواب گفت: «درسته که تو یک حیوان شکارچی هستی اما قبل از آن سلطان جنگلی. سلطان بودنت نه از بزرگیت (که بزرگتر از تو هم هستند) بلکه از بزرگ منشیات است.»
۱۸/بهمن/۰۲
روز شصت و پنجم📚
سلام
از خواب بیدار شد، سلام کرد. صورتش را شست، سلام کرد. جلوی آینهی میز آرایش خودش را دید و سلام کرد. سالهاست که پیر مرد به نَفَسهای زنش که در هوای خانه مانده سلام میکند.
۱۹/بهمن/۰۲
روز شصت و ششم 📚
راز
«هرگز نمیفهمی کدوممون این دسرو خورده مامان»
مادر همچنان که میان در باز یخچال به ظرف خالی خیره شده بود، نگاهی به پسرش کرد. لبخندی آرام بر چهرهاش نشست.
«چرا خوب هم میدونم کار کی بوده.»
«مگه اینکه تو خواب راه رفته باشی و دیده باشی.»
«بله دقیقن همین کارو کردم. نصف شب خواب از سرم پرید. اومدم… دسرو دیدمو خوردم.»
۲۰/بهمن/۰۲
روز شصت و هفتم 📚
مهد کودک
«مامان، من مهد کودک نمیرما… نمیرم دیگه. خوب…آفرین… بگردیم.»
مادر تازه گواهینامهاش را گرفته. سخت فرمان را چسبیده.
مادر میگوید: «باشه. حالا دنده سه. خُب… بعد دنده چهار. خُب.»
«آخ جون پس گفتی باشهها … هورااا گفتی باشه» بعد سکوتی کوتاه. «ولی… اینجا، اینجا کهمسیر مهد کودکمه.»
«باشه… درسته. دارم گاز میدم.»
ماشین میایستد.
مادر به پشت نگاه میکند. «پسرم رسیدیم.»
بعد ادامه میدهد: «دوباره میزنگمت.»
ایر پاد را از گوش در میآورد.
با لبخند پسر را راهی مهدش میکند.
۲۱/بهمن/۰۲
روز شصت و هشتم📚
خاطرات
برگ را روشن کرده. خاطرات تلخش را مرور میکند. آنها را در هر پُک به هوا میفرستد، تااکسیژن باقیِ عمرش را در خود ببلعند.
۲۲/بهمن/۰۲
روز شصت و نهم📚
سیب و گلابی
سیب بیا، گلابی نیا.
گلابی بیا، سیب نیا.
مردی ایستاده. با خودش حرف میزند. جلوتر رفتم. دستش را از جیب در آورد. پولهایش راشمرد. با خود زمزمه میکرد. جلوی بار میوه بین دستهی سیبها و گلابیها مانده. گوییمیگفت: «سیب بیا، گلابی نیا. گلابی بیا، سیب نیا.»
۲۳/بهمن/۰۲
روز هفتادم📚
شیرین سخن
«کی بود. کی بود.»
…
«احْمَد. احْمَد.»
…
«سلام. سلام.»
…
«هیشکی نبود. هیشکی نبود.»
…
«آب بخور. آب بخور.»
…
«ساکت. ساکت.»
…
«دون بخور. دون بخور.»
…
«ساکت.ساکت.»
کلید داخل در چرخید.
«کی بود.کی بود.»
«فندق منم. مامی جان. کجایی.»
«ای بابا خانم این طوطی رو انقدر تنها نذار دق میکنههاا.»
«دق میکنه. دق میکنه.»
…
«ساکت.ساکت.»
…
۲۴/بهمن/۰۲
روز هفتاد و یکم📚
یال و کوپال
شیری را دیدند در گوشهای کز کرده است. هویجی در دست افسوس میخورد. به او گفتند: «چرا نشستی پاشو به جنگل حکمرانی کن. جنگل منتظر یال و کوپال توست.» خمیازهای کشیدو گفت: «در جنگلی که در دست هر حیوان یک کتاب باشد کسی دیگه برای یال و کوپال ترهخورد نمیکند.»
۲۵/بهمن/۰۲
روز هفتاد و دوم 📚
صورت زیبا
زن عکس خوانندهی مورد علاقهی همسرش را پیش دکتر برد. به او گفت که صورتی مثل اینعکس برایش درست کند.
بعد از چند ماه زن از صورتش رونمایی کرد. فردای آن روز همسرش نامهای برایش گذاشته بود. «من تو را همانطور زیبا پسندیده بودم. خداحافظ.»
۲۶/بهمن/۰۲
روز هفتاد و سوم 📚
رویا را دزدید. در اتاق زندانیاش کرد. رویا گریه میکرد. من را رها کن. بچهها منتظرم هستند. کابوس خندید و گفت: «از این به بعد من را خواهند دید.»
۲۷/بهمن/۰۲
روز هفتاد و چهارم 📚
چترباز
«چترم باز نمیشه»
«یعنی چی؟»
«یعنی اینکه اشهدتو بخون.»
«یکم تلاش کن.»
«میگم، نمیشه.»
«من نمیخوام الان بمیرم. سعیتو بکن خُب.»
«ببین هر چی اینو میزنم نمیشه.»
پسر سر بر میگرداند. چشمانش را ریز کرده، عینکش را بالا میزند.
«خُب احمق جون این نیست که. دکمهی ضربدرو باید با دایره با هم بگیری. بفرما یه گیم دیگه هم باختیم.»
۲۸/بهمن/۰۲
روز هفتاد و پنجم📚
دایرهی عشق
میز عاشق رومیزی خود شد.
رومیزی عاشقانه گلدان را روی خود نگه داشت.
گلدان عاشق زلالی آب داخلش شد.
آب عاشقانه به گل طراوت داد.
گل عاشق گلبرگ خود بود
گلبرگ عاشقانه به بوی خود میبالید.
زمان گذشت.
بوی گل رفت. گلبرگ ریخت. گل خشکید. آب گندید. گلدان به قفسه رفت. رومیزی عوض شد. میز عاشق ظرف میوهای خود شد.
۲۹/بهمن/۰۲
روز هفتاد و ششم 📚
پسر عمو
جنگ بود. صدای موشکها پردهی گوشهایمان را به لرزه در میآورد. برای استقبال از پسر عمویم فرودگاه رفتیم. از آنجا وارد شهر شدیم. خمپارهها یکی پس از دیگری جلوی ماشین به زمین میخوردند. همه جا را آتش زده بودند. پسر عموی مچاله در صندلیِ عقب، چسبیده به پنجره آتشهای برافراشته را تماشا میکرد. مردم از این طرف به آن طرف میدویدند. دود همه جا را فرا گرفته بود. از توی آینه پسر عمو را نگاه کردم. به زور خندهام را نگه میداشتم. «چندساله نیومدی ایران؟» با لرزشی در صدایش گفت: «ده سالی میشه.» خندهام منفجر شد. ازش پرسیدم: «اون سالا چهارشنبهسوری به این پر شورو حالی نبود، نه؟»
۳۰/بهمن/۰۲
هفتاد و هفتم 📚
با هم از پسش بر میایم
زن ترسیده بود. گاهی میایستاد. گاهی جرأتش را جمع کرده جلو میرفت. من از عقبتر او را میدیدم. درکش میکردم. جلو رفتم. به پسر سیاه پوش زیر چشمی، نیم نگاهی انداختم. رو به خانم گفتم: «بیا خانم. بیا. با هم از پسش بر میایم.» بعد صدایم را در هوا به عقب پرتاب کردم: «ببندش.»
و با هم از کنار سگ گندهی پشمالو در پیادهرو رد شدیم.
۱/اسفند/۰۲
روز هفتاد و هشتم 📚
جای پارکْ انتهای کوچهی بنبست
تازه به این خانه آمدهاند. چند سالی خانه خالی بوده. جای پارک خوبیست برای ماشینهای آواره. شوهر خیلی زود از خانه بیرون رفت. زن میخواهد خرید برود. ماشینی جلوی در پارکینگشان پارک کرده. به فکر میافتد. اگر همسرش بیاید دربدر میشود. زنگ در خانهها را میزند. صاحب ماشین را مییابد.
«فکر کردم کسی زندگی نمیکنه اینجا.» «بله میدونم. قبلن خالی بوده. ما تازه آمدیم.»
ساعاتی بعد از خرید برمیگردد. دوباره ماشینی جلوی در است. دست به دامن زنگها میشود.
«اِوا من همیشه اینجا میذاشتم.» «بله میدونم. قبلن خالی بوده. ما تازه آمدیم اینجا.»
وارد خانهاش میشود. مشغول درست کردن شام است. از پنجره بیرون را نگاه میکند. باز هم سدی دیگر جلوی درِ پارکینگشان میبیند. چادر را سرش میاندازد. خانهها را یکی پس از دیگری میپیماید. ماشین صاحبی ندارد. تا سرِ کوچه میرود. سرش را در مغازههای کنار خیابان میکند. مشخصات ماشین را میگوید. سرانجام موفق میشود.
«مگه اونجا خونهی خالی نیست؟» «قبلن خالی بوده. ما تازه آمدیم اینجا.»
شب شده. صدای زنگِ خانه بلند میشود. زن قفل بزرگ پارکینگ را باز میکند. شوهر میگوید: «ببین خانم، عجب جای باکلاسی خونه گرفتمااا. مردمش هِی نمیان جلوی در خونت ماشیناشونو پارک کنن .» زن لبخند میزند. و هر دو باهم فرمان دوچرخهی زوار در رفته را در دستشان گرفته آن را داخل میآورند.
۲/اسفند/۰۲
روز هفتاد و نهم📚
دکمه
دکمه میخندید به اندازه نصف گردی کرم رنگ خودش دهانش باز بود. چشمهای نخودیِ بههم پیوسته که قبلن با نخی قهوای به شلوار سرمه ای وصل بود به تلاشی که دخترک برای پیداکردنش میکرد ذل زده بود. یک ثانیه پیش در دست دخترک بود. با یک هواسپرتی بیموردِ دختر،خودش را بهزمین انداخت و از چشمان سرگردان دختر مخفی شد. تلاش دختر بیثمر و دکمهخوشحال از اینبازی است.
۳/اسفند/۰۲
روز هشتادم📚
تَرَک
«چیکار میکنی؟»
تَرَکها را نشان داد.
«این دو تا با تو درست شد. این سه تا هم داداشت درست کرد.»
«ای بابا… حالا خیلی خوشگلن هی وامیستی نگاشون میکنی. من که بچهدار نمیشم. چیه بچه… گند میزنه به همه چی.»
زن دستی روی تَرَکهای شکمش میکشد.
«ولی من بهشون افتخار میکنم.»
۴/اسفند/۰۲
روز هشتادو یکم📚
ماهیگیر
ماهیگیری کنار برکه نشسته.
«خدایا، روسفیدم کن.»
قلابش تکان میخورد. ماهی کوچک است.
با خود میگوید: «خودشه.»
ماهی را رها میکند. ماهی به قلاب ماهیگیر بعدی گیر میکند. آن را بیرون میآورد. در دل ماهی صدفی مییابد. خوشحال میشود. به ماهیگیر اول میگوید: «ناراحت نیستی صدفی که تو رها کردی گیر من افتاد.»
ماهیگیر اول به ماهیگیر فقیر دومی میگوید: «نه، برایت خوشحالم.»
بعد رو به آسمان کرده زیر لب میگوید: «خدایا شکرت که گذاشتی سهمی در خوشحالی دیگران داشته باشم. روسفیدم کردی»
۵/اسفند/۰۲
روز هشتادو دوم📚
دندان تیز
دندانهای تیزش را زیر ناخنهایم کرد. خون سرازیر شد. درد داشت. نگاهش کردم. خونم به لبش چسبیدهبود. پرتش کردم. یکباره مادرم فریاد زد. «چیکار میکنی. همین یدونه ناخونگیرو داریمااا.»
۶/اسفند/۰۲
روز هشتادو سوم📚
گرسنه
همه چیز را با ولع و صدای فراوان میبلعید. به هیچ چیز رحم نمیکرد. زورش زیاد بود. از ترس همه ایستاده بودند تا بلعیده شوند. سر راهش یک مانع خیلی بزرگتر از دهانش دید. طماعی بر او چیره شد. با اعتماد جلو رفت. مانع به دهانش گیر کرد. غرشش بیشتر شد. فایدهای نداشت. بی صدا به زمین افتاد. زن، پلاستیکی را که به دهنهی جاروبرقی گیر کرده بود، با دست جدا کرد.
۷/اسفند/۰۲
روز هشتادو چهارم📚
ضربه
کمرش شکست. داشت جان میداد. دست و پایش روی زمین به رعشه افتادند.
هیچ کاری نمیتوانست انجام دهد. ضربهی دوم کاریتر بود. تمام دل و رودهاش روی زمین متلاشی شد. سرانجام سوسک بینوا با خاکانداز روانهی سطل آشغال شد.
۸/اسفند/۰۲
روز هشتادو پنجم📚
عکس
زن عکسهایش را به شوهر هنرمندش نشان میداد. با هر عکسی مرد کلی جملات ستایشگر به زبان میآورد. «زیباست، فوقالعادست، معرکهست.»
زن خوشحال شد به مرد گفت: «تو همش خوب افتادم. مگه نه؟»
مرد دوباره عکسها را دقیقتر نگاه کرد «عالی، عالی. باید بفرستی برای مسابقه.»
«عکسای شخصیمو؟»
«خیلی حرفهای منظرههارو انداختی؟»
زن با تعجب پرسید: «آدمی که کنار منظرها بود رو اصلن دیدی؟»
مرد نگاهی به زن کرد و گفت: «آدم؟»
۹/اسفند/۰۲
روز هشتادو ششم📚
مار خوش خط و خال
فکر مار خوش خط و خالی که هر شب رویایش را میدید، درگیرش کرده بود. در خواب هر کاری میکرد، نمیتوانست مار را بُکشد. مار هم نمیخواست او را نیش بزند. یک روز عشق قدیمیاش را دید که لباسی با پوست مار پوشیده. یاد رویایش افتاد. آن عشق همیشه در پس ذهنش مانده بود. نه او میخواست آن عشق از بین برود. نه آن عشق میخواست به زندگی زناشوییِ او ضربه بزند.
هنوز هم رویای مار را میبیند. اما به عنوان بخش جدا نشدنی از زندگیاش فقط نظارهاش میکند.
۱۰/اسفند/۰۲
روز هشتادو هفتم📚
ضربهی نهایی
«اسم منو مینویسید لطفن محمدی هستم»
خانم شما قبلن اسمتونو گفتید ایناهاش. مرجان محمدی»
«نه عزیزم من مرجان محمدی نیستم من فرنوش محمدی هستم. درضمن محمدی فامیلی شوهرمه، آخرشم نیک نژاد داره.»
«چه جالب اون خانومی هم که قبل از شما ثبت نام کرده گفت فامیلی شوهرشه و آخر فامیلیش هم، نیک نژاد داره.»
و ادامه داد: «شاید جاریتون باشه؟»
زن که با قدمهای محکم و قیافهای وحشتآور وارد کلاس میشد زیر لب گفت: «شوهر من تنها پسر خاندان محمدی نیک نژاد هستش. و من تنها عروسشون خواهم بود»
۱۱/اسفند/۰۲
روز هشتادو هشتم📚
تولد
تمام خواهر و برادرهایش را کُشت. پیروز میدان شد. مادر پناهش داد. او می دانست آغوش مادر بهترین جا برای پرورش یافتن است. او میدانست صورت مهربان مادرش را، بعد از نه ماه با بیرون آمدن از رحمش خواهد دید.
۱۲/اسفند/۰۲
روز هشتادو نهم📚
آزادی
بعد از مدتها طعم شیرین آزادی را چشید. سرانجام خود را از دستان هنرمند نجات داد. و هنرمند ایدهی آزاد شده را تبدیل به شاهکار نقاشی کرد.
۱۳/اسفند/۰۲
روز نودم 📚
بیپناه
به هر سو میرفت کسی پناهش نمیداد. همه از زخمی که بر آنها زده بود شاکی بودند. خودش را به دست سرنوشت سپرد. سرگردان بیابانها شد. به بیابان که بروی «بوته خار» سرگردان را خواهی دید.
۱۴/اسفند/۰۲
روز نودو یکم 📚
سرگیجه
همه به سرش ضربه میزدند. از این همه معلق بودن بین زمین و ضربهها کلافه بود. گاهی میخواست فرار کند، ولی دچار زندان دستهایشان میشد. فقط زمانی رهایی را احساس میکرد که در هوا معلق بود. آن هم باید شانس میآورد که از تور بسکتبال عبور کند. در غیر این صورت بعد از برخورد محکم به میله دوباره دچار حالت تهوع از سرگردانیها میشد.
۱۵/اسفند/۰۲
روز نودو دوم📚
پرواز
در هوا پرواز میکردند. به این سو و آنسو میرفتند. زیر تابش خورشید روی سر پیر مرد مینشستند. پیرمرد عرقریزان همهشان را به جنب و جوش وا میداشت.
با هر ضربه «حلاج» پنبهها را روی هوا پرتاب میکرد.
۱۶/اسفند/۰۲
روز نودو سوم📚
گم گشته
به هر سو که میرود احساس تنهایی میکند. چندی پیش با بقیهی همراهانش در یک صف منظم هم مسیر بودند. فقط با کشیده شدن یک انگشت آدمیزاد روی زمین بر سر راهش مورچهی کوچک مسیرش را گم کرد.
روز نودو چهارم📚
کارت سوخت
«خانم حجابت و رعایت کن.»
روسریش را جلوتر میکشد.
«جناب به خدا تقصیر من نیست. من کارت سوخت و به کسی ندادم.»
سرش را از روی کاغذها بلند نمیکند. «پس تقصیر کیه؟» بعد از کمی مکث. «از کارت سوخت شما استفاده شده.»
«حتمن تو جایگاهی که کارت را دادم برای بنزین این کار را کردند.»
همچنان سرش روی مدارک است.
«به ما ربط نداره. باید مواظب باشید. تازه ما از کجا بدانیم این که میگویید درسته؟»
سرش را بالا میآورد. به صندلی لم میدهد. نگاهی به سر تا پای زن میاندازد.
«خانم حجابتم رعایت کن.»
دوباره دستی به تای جلوی روسریش که تا پیشانیش آمده، میکشد.
زن اشکهایش را با گوشهی روسری پاک میکند.
«به خدا من کاری نکردم. میتوانید دوربین جایگاهی را که بنزین زدم ببینید.»
«مگر ما بیکاریم. شما خودت باید مواظب باشید.»
پوزخند میزند. دوباره زن را سر تا پا نگاه میکند.
«خواهرم حجابت و رعایت کن.»
روز نود و پنجم📚
ترین_ها
آمدهام هوا خوری. دربلندترین نقطهی شهر. خوش آب و هواترین پارک. فردای دلانگیزترین باران. روی زیباترین برگها راه میروم. همراه خوشترین حال صبح پاییزی.
نگاهم مردِ مسنِ رفتهگر را میبیند. در لباسی کثیف شده از کار. در تلاشی بیوقفه برای جمع کردن برگها.
«اگر جای او بودم باز هم همهی این ترین—ها را دوست داشتم؟»
روز نود و ششم📚
آن هم فکر خوبیست
خاله، برام یه کیک میخری خیلی گشنمه.»
«آخِی! نه، پسر جان پول همراهم نیست.»
در امتداد نگاه پسر زن وارد پِت شاپ میشود.
و پسر مشغول کارش در انتهای،
سطلِ،
بزرگِ،
زباله میشود.
روز نود و هفتم📚
سنگ
سنگ به پیشانیش خورده. بالای سرش را نگاه میکند.
همه جا تاریک و سرد است. لباسی سفید سرتاسر بدنش را پوشانده. تازه به این خانه آمده است. دوباره، راحت، میخوابد.
روز نودو هشتم📚
بارداری
«شما دکترا باردارم کردین.»
«خانم این چه حرفیه. من فقط معاینتون کردم.»
«چرا دیگه اگه نمیومدم پیشتون کی میخواست بفهمه یه یائسگی باردار شده.»
روز نودونهم📚
Prison break
«مایکل اسکافیلد» وقتی دوستش را دید، پیراهنش را بالا زد.
«بهزودی نجاتت میدم»
دوستش نگاهی به بدن عریان مایکل انداخت.
«کجا تتو کردی؟ پس داده.»
بعد پوزخندی زد.
«داداش اینجا ایرونه هیچیش رو حسابْ کتاب نیست به خصوص نقشهی ساختموناش.»
📍روز صدم📚(بینگو تونستم🫶💪)
من بعد از مامان
تو این یکسال مامانم هر شب میومد تو اتاق من. من رو بغل میکرد. اونقدر باهام حرف میزد تا خوابش ببره. الان یه هفتهایه که نیومده. خواهرم که طبقهی پایینمون میشینه بچهدار شده. دیگه مامانم یا بغل نینی کوچولو میخوابه یا اونقدر خستس که تو تخت خودش غش میکنه. براش خوشحالم. از تو قاب عکس روی طاقچهی اتاقم دلم براش تنگ میشه.
۲۵/اسفند/۰۲
2 پاسخ
درود بانو با نگاهی به سایت شما یک سوال در ذهنم شکل گرفت اینکه داستانک های تان تخیلی می نویسید یا اینکه از واقعیت های زندگی خودتان هست ؟
ممنون خانم کرمی عزیز واقعیتی آمیخته با تخیل هستند