Hijack

نمی‌دانم از استرس بود، یا خستگی. لبخند کزایی از گوشه‌ی لبم پاک نمی‌شد. از چهارگوشِ صدادار رد شدم، بوق بوق، صحبتی عربی، نمی‌دانم چه می‌گوید.

«ببخشید.»

«شوز شوز» به زبان انگلیسی.

گاهی فارسی حرف زدنم بدجور گُل می‌کند.

«آهان آهان»

لبخند همچنان وجود دارد. با پایی برهنه دوباره چهار گوش دراز پا را می‌پیمایم. «بوق بوق»

اصوات به لبخند هم حساسند. مامور شک می‌کند. به یاد مینی سریال «Hijack» لبخند تبدیل به خنده‌ی تمام می‌شود.

راهنمایی می‌شوم به اتاقی باپرده‌ای آویخته در یک طرف به جای دیوار. با دو پارچه‌ی کوچک چک می‌شوم.

حتا از پیشرفت فن‌آوری هم خنده‌ام می‌گیرد.

مامور زن مشکوک نگاهم می‌کند. نه او دلیلی پیدا می‌کند برای دستگیری من، نه من برای نخندیدن.

اسمم در لیست سفیدی می‌رود. شاید هم لیستِ سیاهی باشد برای آینده.

با همان لبخند سوار هواپیما به مقصد طهران می‌شوم. لبخند محو می‌شود.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *