تا حالا شده بسوزید؟
حتمن میپرسید این دیگر چه سؤالی است.
الان هم مطمئنن با دو طرف لب آویزان و نوک بینی تیز شده، در ذهن خود یک علامت تعجبگُنده رسم کردید و خیلی متفکرانه میگویید: «خوب معلومه همه تو زندگیشون بالاخره یکبارسوختن. مثلن با آب جوش، بخار آب جوش، کبریت یا…»
دیگر نمیخواهد وارد بیمارستان سوانحسوختگی بشوید. همینجا صبر کنید.
من منظورم این نوع سوختن نیست.
قضیه به سالها پیش برمیگردد.
چندین سال پیشتر
۳۰ سال پیش وقتی من هنوز دختری در خانه بودم، پدرم قصد ترشی انداختن من را داشت.
خُمره هم خریده بود ولی من در آن، جا نمیشدم. در نتیجه مادرم در آن ترشی واقعیمیانداخت.
در خانوادهی مادری دخترها زود ازدواج میکردند و درخانوادهی پدری دیر. من مانده بودم بیناین دو طایفه. مادرم در را با خوشرویی برای خواستگار باز میکرد و پدرم چنان اخم میکرد کهانگار آن را در فرق سرشان میکوبید.
خلاصه بعد از هزاران ترفند که مادرم میگفت این خواستگار آشناست و فقط جهت آشناییمیآید، در دوباره برای خواستگاری باز شد.
پدرم با کت و شلوار و یک کروات (به زورِ مادرم بسته شده) رأس مجلس نشست.
آقای خواستگارِ از همه جا بیخبر (الان داماد خانواده است) دقیقن صندلی کنار پدرم را انتخابکرد برای نشستن.
پدرم هم کلن صندلی را برگرداند و مستقیم روبهروی او نشست. گاهی از بالا به پایین و گاهی ازپایین به بالا وی را ورانداز میکرد.
پدرم سوخت
نیم ساعت از آمدن مهمانها گذشته بود. نوبت به چایِ دوم رسید.
پدرم در حال نظاره کردن پسر مردُم،
داماد در حال برداشتن چای با ترس از نگاههای پدرم،
و من لبخند بر لب در حال تعارف کردن چای بودیم که…
مادر داماد گفت: «حالا دختر و پسر برن یه جا با هم حرف بزنن»
چشمتان روز بد نبیند طوری پدر من با گفتن «که چیکار کنن» از جا بلند شد که داماد بندهیخدا از هولش زد زیر سینی چای و کل سینی برگردانده شد روی پدرم.
خوشبختانه کار به بیمارستان نکشید و با همان پماد سوختگی قضیه حل شد.
این همان سوزاندن است
و حالا منظورم از سوختن
خلاصه قسمت من بود با همان آقایی که پدرزن را سوزانده وصلت کنم.
این ماجرا نُقل تمام مجلسها تا زمان ازدواج ما بود. بعد از آن هم هرکس میپرسید: «شیمابالاخره با کی ازدواج کرد؟» پدرم سریع جواب میداد: «با همون پسره که منو سوزوند دیگه» ودوباره کل ماجرا را برای همه با صدای بلند شرح میداد.
حتا بعد از بچهدار شدنمان هم این قصه را برای نوههایش با کلی آب و تاب بارها تعریف کرد.
گاهی هم میگفت: «من مامانتونو نمیدادم. باباتون منو سوزوند، مامانتونو گرفت.»
بچهها هم هاجوواج دنبال جای سوختگی روی بدن پدربزرگشان میگشتند.
سوختن با سوزاندن آغاز میشود
با فوت پدر خدا بیامرزم بالاخره این قصه تمام شد.
یک هفته بعد از فوت آن مرحوم یکی از دوستان پدرم گفت: «باباتون پیش من وصیت نامهگذاشته.»
ما همه شُکه شدیم.
«یعنی چی نوشته؟!»
بههرحال وصیت نامه خوانده شد. فکر میکنید وصیتنامه با چی شروع شد؟
بله، یکی بود یکی نبود. «وقتی خواستگار برای شیما اومد…»
حالا تصور کنید این وصیتنامه به خواستهی پدرم روبروی کل فامیل خوانده شد.
بعد از تقسیم ارث بطور مساوی، پدرم یک تبصره برای من گذاشته بود.
. «ارث به ایشان وقتی داده میشود که یک سینی چای روی پای هردوشان ریخته شود.»
حالا شما بگویید، آیا تا کنون از نهادتان (مادامالعمر) سوختهاید؟🔥
** اتفاقات و شخصیتهای این داستان فقط و فقط از تراوشات ذهنی نویسنده است.
«جهت در آرامش نگهداشتان روح 👻 آن مرحوم»
برای آشنایی با روح پدرم اینجا را مطالعه بفرمایید.
آخرین دیدگاهها