گوش‌ها کلمات را هضم نمی‌کنند | فصل دوم

فصل اول را اینجا بخوانید                        

                              ۱    

۲۰ /مهر/۱۳۶۵

امروز «شادی شمس» با چشمانی پف کرده، بعد از من وارد کلاس شد. شادی را از وقتی به این مدرسه آمدم می‌شناسم. دختریست. تو دار. هر وقت بهش سلام می‌کنم با یک لبخند جوابم را می‌دهد. فقط لبخند و دیگر هیچ. امسال تو کلاس من افتاده. عادت دارم وقتی معلم بچه‌های جدید می‌شوم. درباره‌ی روحیاتشون از معلم‌های سال پیش بپرسم. من معلم ادبیات هستم و با روح بچه‌ها سروکار دارم.

از خانم فتوحی قبلن درباره‌ی شادی پرسیده بودم. خانم فتوحی به علت بچه‌داری فعلن دیگر کار نمی‌کند. و تمام کلاس‌های ادبیات با من است. خانم فتوحی در شناخت شادی، فقط گفت دختر خوبیه، درسش خوبه و اصلن تو کلاس حرف نمی‌زنه. اما من بیشتر از اینا می‌خواستم.

وقتی وارد کلاس شد با یک معذرت خواهی بدون اینکه سرش را بلند کند، سر جایش نشست. نمی‌دانم خواب‌آلود بود یا از گریه‌ی زیاد چشمانش اینجور شده.

بعد از کلاس پیش خانم مشحون، مدیر مدرسه رفتم.

خانم مشحون زنیست ۵۰ ساله. با اندامی کشیده و کمی تو پُر.

ازش درباره‌ی شادی پرسیدم. مدیر حاذق و قابل اعتمادیه. هیچوقت ندیدم با بچه‌ها گرم بگیرد، اما می‌دانستم تمام بچه‌ها را خوب می‌شناسد، حتا خانواده‌هایشان را.

او هم مثل من دغدغه‌اش پرورش بچه‌هایی سالم است. همیشه دوست دارد بچه‌ها را شاد ببیند. برایشان برنامه های تفریحی فراوان می‌گذارد.

او پیشنهاد داد بعد از پایان مدرسه بمانم تا با هم چای بخوریم. من قبول کردم. تمام روز شادی را زیر نظر گرفتم. نیرویی همیشه من را جذب او می‌کند.

البته از وقتی شغل معلمی را انتخاب کردم، بیشتر جذب بچه‌های خیلی تودار ‌ و خیلی رودار، می‌شوم. هر دو مورد برایم جذاب هستند.

امروز در تمام پنج طبقه‌ی دبیرستان کلاس داشتم. هر زنگ یک طبقه بودم. کلاس شادی در اولین زنگ بود. تا آخرین زنگ قیافه‌ی شادی همراهم بود. امروز خیلی باد می‌آمد. آسمان آبی بود. ابرهای پنبه‌ای سفید سرتاسر آن صفحه‌ی لاجوردی خودنمایی می‌کردند. اگر امروز فکر شادی می‌گذاشت، یکی از بهترین روزها می‌شد.

                             ۲

مریم به تلفنش نگاه کرد. محمد است. ساعت ۹ صبحه. نیم ساعتی می‌شود که بیدار شده. اول از همه، دست انداخت و از جعبه‌ یک دفتر را به قید قرعه برداشت و چند صفحه‌ای خواند.

«الو… تازه بیدار شدم. آره خوبم. بهت زنگ می‌زنم.» گوشی را قطع کرد. حوصله‌ی کسی را نداشت. احترام، جلوی در ایستاده به مریم گفت صبحانه حاضر است و خانم پشت میز منتظر شماست. مریم سریع از تخت بیرون آمد. نگاهی به دفتر انداخت. حاضر شد و بیرون رفت.

همیشه عمه‌اش را همینطور مرتب دیده. با اینکه هیچوقت بچه‌ای نداشت اما خانه‌ی او پاتوق همه‌ی بچه‌های برادرهایش بود. مریم خاطرات خوش زیادی را با دختر عموها و پسر عموهایش در خانه‌ی تنها عمه‌شان دارد.

«بیا بشین مریم. میبینم زود شروع کردی.»

عمه لبخندی به مریم می‌زند.

«چرا کسلی. اینجا از این حرف‌ها نداریم.»

مریم با لبخندی زورکی کمی روی صندلی جا‌ به جا می‌شود.

«خستم عمه، خسته. دلم می‌خواد سر به بیابون بذارم. همه چیز و ول کنم و برم.»

عمه دستشو روی دست مریم می‌گذارد.

مریم دست عمه را نوازش می‌دهد. یاد قدیم‌ها می‌افتد که چقدر برای گرفتن این دست‌ها با دخترها کلنجار می‌رفت. زیر لب می‌گوید: «کاش هنوز بچه بودم. چه دوران خوشی داشتیم. واقعن چی می‌شد اگر همونطور کوچیک میموندیم.»

عمه لقمه‌ای کره‌ و عسل به مریم می‌دهد.

«هنوزم کره عسل دوست داری.»

مریم نگاهش به لقمه‌ی در دستش قفل می‌شود.

«خوش به حالت عمه، بچه نداری.»

«من اگر بچه نداشتم چطور میتونستم این همه خاطره ازشون داشته باشم.»

مریم لبخندی کوچک بر گوشه‌ی لبش نمایان می‌شود.

«پاشو مریم جان. پاشو که کلی کار برات جور کردم.»

مریم و حدیقه با دفتری که مریم می‌خواند به بالکن می‌روند.

                               ۳

با خانم مشحون درباره‌ی شادی حرف زدم.

خانم مشحون گفت: «پدر شادی یک زن دیگه گرفته. مادر شادی زن افسرده‌ایه. شادی یک خواهر و برادر دیگه هم داره و تمام خونه رو شادی می‌چرخونه. پدرش به حرف‌های شادی اهمیت نمی‌ده، مادرش هم همینطور. من کلی با هردوشون حرف زدم. اما اونا نمیخوان قبول کنن که شادی نمیتونه زندگی رو بچرخونه. خلاصه که پدر و مادر بی‌مسئولیتی داره. فکر کنم اگه شوهر خوب گیرش بیاد از دستشون خلاص بشه.» خانم مشهون بعد از گذاشتن قندی در دهن چایش را سر کشید و ادامه داد: «برای همینم هست که شادی دیر بیاد یا اصلن نیاد معمولن ما کاری به کارش نداریم. دختر زرنگیه در هر صورت درسشو میخونه. امیدوارم این بحرانو تو زندگیش زودتر رد کنه.»

خانم مشهون کمی مکث کرد بعد پرسید: «نکنه درسش ضعیف شده؟»

من ماندم چه کاری می‌توانم برای شادی انجام دهم تا کمی احساس شادی کند.

در مسیر خانه همش به او فکر می‌کردم. به نظرم آمد فعلن اولین قدم شاید این باشد که کلاس را تا هوا خوب است در حیاط برگزار کنم تا هم بچه‌ها نفسی تازه کنند هم من با شادی دور از تیر و تخته بهتر بتوانم ارتباط برقرار کنم.

                            ۴

مریم دفتر را بست. به عمه که به خط پایانیِ دنیا خیره شده، نگاه کرد.

«عمه چیزی نمی‌خوای؟»

«شادی رو یادمه. هنوز هم یادمه. با این که آروم بود ولی از اون بچه‌های خیلی سرسخت بود. دیوار حفاظیِ دورش و خیلی محکم بسته بود.»

عمه نگاهی به مریم کرد. مریم چشمانش به چشمان عمه قفل شد. مطمئن بود که عمه چیز دیگری می‌خواهد بگوید. همینطور چشم در چشم چند ثانیه‌ای در سکوت گذشت. سکوت با حرف عمه شکسته شد: «پرهام تو هم همینطوره. درست میگم؟»

مریم سرش را پایین انداخت. انگار می‌خواست از بحث بچه‌ها دور بیفتد. عمه همینطور نگاهش می‌کرد. مریم با خودش گفت تا جواب نشنود بی‌خیال نمی‌شود. پس پاسخ داد: «بودْ عمه، اونم دیگه پررو شده.»

«اوووهووم.»

عمه جوابش را گرفت. روی برگرداند و دوباره محو تماشای افق شد.

مریم زیر لب گفت: «پرهام، نازی، یعنی الان چیکار می‌کنن.»

فقط دو روز بود که از بچه‌ها دور شده ولی خیلی طولانی به نظرش آمد. این بار می‌خواست با قلبش مبارزه کند. دفتر را باز کرد. در دلش گفت: «اونا لیاقت این مامانو ندارن. بزار بفهمن.»

عمه پوزخندی زد. تکانی به صندلی راکش داد. مریم به خودش آمد. گویا بلند فکر کرده بود. نفسی تازه کرد و به خواندن خاطرات عمه ادامه داد.

                              ۵

۱۵/آبان/۱۳۶۵

امروز من و شادی خیلی راحتتر با هم صحبت کردیم. گفت از دست مادرش عصبانی است. هروقت شادی را می‌بیند فقط از درس و مشقش می‌پرسد. فقط غذا درست می‌کند. و همش خانه‌ی مادربزرگ است. می‌گفت مادرش با خاله‌اش ساعت‌ها حرف می‌زند ولی با او یک کلام هم حرف ندارد. با هیچکس در خانه حرف نمی‌زند. فقط قرص می‌خورد.

گفت: «یبار به مامانم گفتم چرا انقدر قرص میخوری. اونم برگش گفت تا بتونم این زندگی کوفتی رو تحمل کنم.»

می‌گفت مادرم هیچوقت به حرف‌های من گوش نمی‌دهد. فقط می‌گوید شادی این کار را بکن شادی آن کار را نکن.

از پدرش پرسیدم گفت، پدرم هیچوقت خانه نیست. اما من می‌دانم بیشتر دوست دارد بیرون از خانه وقت بگذراند. چون مامانم اصلن دوستش ندارد.

دلم به حال شادی سوخت. دختر درس خوان و خوبیست. اگر بگذارند آینده‌ی درخشانی دارد. گویا هیچ مهر و محبتی در خوانه‌شان وجود ندارد.

خوب احتمالن برای همین هم پدرش زن دیگری گرفته. تا محبت را از طریق زنی دیگر بدست آورد. البته کلن با مسئله‌ی خیانت مخالفم ولی هر خیانتی ریشه‌ای دارد.

ادامه دارد…

      

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *