مریم برای خرید کفش با مادرش به بازار رفته.
آنجا آشنایی دارند که تازه مغازهاش را افتتاح کرده.
مریم دختری ساده پوش است. دنبال کفش مشکی مناسب با لباسش میگردد.
به تولد دوستِ یکی از دوستانش دعوت شده. او مریم را یکی دوبار دیده، ولی از آنجا که مهمانیِ باشکوهی است، هر که سر راهش قرار گرفته، دعوت کرده.
مریم همینطور که داشت کفشها را نگاه میکرد چشمش به یک کفش پلنگی با رگههای طلاییِ جیغ خورد. دستش گرفت. وراندازش کرد.
با خود گفت: «کی این کفش پلنگی رو میخره»
خندهای کرد و ادامه داد: «حتمن کسی که خودش پلنگه.»
فروشنده که از قبل مریم را برای خواستگاری زیر نظر داشته. زیر چشمی نگاهش میکرد. جلو آمد از مریم سایز پایش را پرسید.
مریم کمی صورتش را جمع کرد. پیش خودش گفت، سایز پایم را برای چه میخواهد. بعد فکر کرد حتمن میخواهد کمک فکری کند.
شمارهی ۳۹ را قبلن به شاگرد مغازه گفته بود. این بار با یک لبخند ملیح شماره را تکرار کرد و به بازدید از کفشها و قیمتهای سرسام آورشان ادامه داد.
یکدفعه جلوی چشمش پدرام را با یک جعبه کفش دید.
مریم گفت: «این چیه؟»
پدرام اول نگاهی به جعبه و بعد به مریم انداخت.
کمی مکث کرد و گفت: «یه هدیه»
مریم نگاهی به مادرش و پدرام کرد. خودش را عقب کشید. تمام اندامش را کمی سفت کرد. لبخند ملیحش را سریع بلعید.
در چشمان پدرام زُل زد و پرسید: «هدیه؟هدیه برای چی؟»
پدرام که نمیتوانست دلیلی منطقی برای کارش پیدا کند، بعد از کمی مکث گفت: «اِاِمم…راستش ما از وقتی اینجا رو باز کردیم از آشنا و فامیل کسی برای خرید نیومده. امروز صبح تصمیم گرفتم اولین آشنا که بیاد یه هدیه بهش بدم.»
و بعد برای اینکه کارش خیلی احمقانه به نظر نرسد ادامه داد: «البته منظور از هدیه تخفیف پنجاه درصدیه.»
مادر مریم که هفتهی پیش با دوستش آنجا بود و دوستش خرید خوبی کرده بود. میخواست خودش را وسط بیندازد و چیزی بگوید، اما از نگاه عمیق پدرام به مریم که نمیتوانست از او چشم بردارد، همه چیز دستگیرش شد.
خندهکنان جلو آمد و گفت: «وااای آقا پدرام چه کار خوبی.»
مریم مانده بود چه بگوید. دستهی کیفش را روی شانهاش جا به جا کرد.
گفت: «نه، نمیتونم قبول کنم. آخه این چه کاریه. چرا شما میخواین ضرر کنین؟»
مادر مریم آرزو داشت دختر اولش زودتر ازدواج کند تا برود سراغ دومی. برای همین، این بار خودش را وسط انداخت.
با لبخندی شانهی مریم را کمی به جلو هُل داد و گفت: «مریم جان آقا پدرام لطف کردن. مادر، خوششانس بودی که اولین نفری.»
بعد نگاهی به پدرام انداخت. انگار میخواست با نگاهش به او بگوید، نگران نباش خودم برایت ردیفش میکنم.
پدرام در حال باز کردن در جعبه، زیر لب گفت: «مگه برای مهمونی زری نمیخواین؟»
مریم نگاهی پرسشگرانه کرد و بعد یادش افتاد زری از طرفی دوست صمیمیِ خالهی پدرام است.
میخواست بگوید مگه شما هم دعوتید، که پدرام با صدایی رساتر جلوتر آمد و ادامه داد: «مریم خانم اسب پیشکشی رو که دندونشو نمیشمرن. بیاین پاتون کنین. صد در صد اندازست. مدلشم که دوست داشتین.»
مریم مرحلهی انکارو رد کرد و کمکم به مرحلهی قبول هدیه رسید.
تو دلش گفت: «چه خوب حتمن همون کفش مشکیه که اول پوشیدمو قیمت کردمه»
بعد با یک حساب سر انگشتی دستش آمد، با تمام پولش میتواند کفشی را که دوست دارد با پنجاه درصد تخفیف از آن خود کند.
با همین فکر لبخندی بیشتر از آن لبخند ملیح روی صورتش نمایان شد. و تمام دندانهای لمینت شدهاش را نشان پدرام داد.
نگاهش را از او به سمت جعبهی باز شده برد.
در حال تشکر به کفش درون جعبه نگاه کرد. لبخند روی لبش تابلوی مونالیزا شد. چشمانش از برق رگههای طلایی کفش پلنگی چون مجسمهای سنگی همانطور دایره وار خشک شد.
ادامه دارد…
آخرین دیدگاهها