تَرنُم همیشه درست می‌گوید

ببین خواهر جون، کِی دیدی من به ضررت حرف بزنم. من خوبیت و میخوام.

طاهره نگاهش را  از فنجان چایِ در دستش برداشت. سرش را بلند کرد. به چشمان خواهرش نگاه کرد. این جمله را قبلن هم شنیده بود. سالهای خیلی خیلی دور.

خاطره‌اش جلوی چشمش آمد.

خودش را از زیر توریِ سفید در آینه نگاه می‌کرد. خواهرش تا کمر خم شده بود.

دستش را جلوی صورتش گرفته بود تا کسی لبخوانی نکند.

درِگوشی به طاهره گفت: بله رو بگو دیگه.

طاهره در هیاهوی صدای (عروس رفته گُل بچینه) آرام به خواهرش گفت:

آخه من اصلن نمیدونم کیه.

خواهرش با صدای نُچ ادامه داد:

مهمه؟ همه همینجوری ازدواج میکنن. دنبال پسر شاه با اسب سفیدی؟

در آینه دید که خواهرش دوباره قد عَلم کرده. دست میزند. میگوید (عروس رفته گلاب بیاره). و بعد دوباره تا کمر خم شد.

الان دیگه وقتشه. بگو. سه بار شد.

آخه میخوام درس بخونم.

بعد پیش خودش گفت بگذارید اول لیسانسم و بگیرم.

خواهرش محکم با بازوی طاهره زد.

و خیلی محکم تر از قبل ادامه داد:

خوب بخون. بعدش بخون. بهت بگم پولداره‌ها. تازه خوش شانس بودی که این گیرت اومده.

آخه.

آخه نداره. من خوبیت و میخوام.

طاهره چاره‌ی دیگه‌ای نداشت. سر بلند کرد وبا صدایی که فقط اطرافیانش می‌شنیدند گفت:

با اجازه‌ی مادر بزرگم و

به اطراف نگاه کرد دیگر کسی نبود که بخواهد کسب اجازه کند. سه سال پیش مادر و پدر دریک تصادف از دنیا رفته بودند. یاد پدرش افتاد که چقدر او را دوس داشت. او و خواهرش با مادربزرگ زندگی می‌کردند.

سرش را به زیر انداخت و ادامه داد.

بله.

طاهره همون موقع هم می‌دانست خواهرش میخواهد اول صف بیاید.

برعکس طاهره که سفید و زیبا بود. خواهرش پوست تیره‌ای داشت. صورتش خیلی معمولی بود. از درس هم خوشش نمی‌آمد. فقط میخواست شوهر کند.

با ادامه‌ی صحبت خواهرش از افکار خود بیرون آمد.

ببین طاهره این یکی وکیله خیلی خوبه. خیلی راحت مثل آب خوردن طلاقتو میگیره.

طاهره به خودش آمد. پیش خودش گفت، چی میگه. طلاق!

تا الان که ما فقط دنبال مهریه بودیم.

چشمانش گرد شد. ابروهایش را بالا داد. صدایش را کمی بالاتر برد. با تعجب گفت: طلاق؟!

خواهرش مثل اینکه منتظر همین عکس‌العمل از طاهره بود. تکانی رو به عقب به خودش داد. باچرخش دست چپش از مچ گفت: آره دیگه تا کِی میخوای بلاتکلیف بمونی. اینجوری هم مهرتومیگیری هم نصف خونه‌رو. دیگه خانم خودت میشی و آقای خودت.

طاهره زیر لب زمزمه کرد: خانم خودم میشم و آقای خودم.

یاد روزایی که معلم مدرسه بود افتاد. توانسته بود با هزار بدبختی اجازه شوهر برای خواندن درسش  را بگیرد بعد هم استخدام  مدرسه بشود. پیش خودش گفت اون روزها بهترین دوران زندگیم بود. جای بچه‌ی هرگز  نداشتم پُر می‌شد.

اصلن بعد از بازنشستگیم مشکلات شروع شد. اگه  بچه داشتم الان اینجا نبودم. فکر کنم مُراد دوستم داشت. اگر دوستم نداشت پس چطوری چهل سال با هم زندگی کردیم. حالا فقط یکم تندمزاج بود. شایدم همیشه من مقصر بودم. آره تقصیر خودم بود. طاهره به خودش آمد. میخواست حرفی بزند.

خواهرش دستشو روی پای طاهره گذاشت.

ببین خواهر جون هروقت به من گوش کردی سود کردی. درست نمی‌گم؟

طاهره عینک ته‌استکانیش را از چشمش برداشت. عینک را با گوشه‌ی روسری سفید با خالهایبرجسته گلبهی پاک کرد.آن را سمت نوری که از پنجره ساطح می‌شد، گرفت. می‌خواست از تمیزیعینک مطمئن باشد. خواهر دستش را دراز کرد.

بده من ببینم عینک و. تو که چیزی نمی‌بینی بدون عینک. بس که برگه‌های اون پسرای توقص دبستانی رو صحیح کردی کور شدی.

اما طاهره خوب می‌دانست دلیل کم بیناییش ضربه‌ی محکم مشت مُراد بود.

خواهرش عینک را با گوشه‌ی ملافه‌ی‌ سفید روی تخت پاک کرد.

طاهره به پاهایش که زیر لحاف بود اشاره کرد. گفت:

پاهام خیلی دردش بیشتر شده. حتا نمیتونم خوب راه برم.

مال اعصابه. طلاق بگیری همه مشکلاتت حل میشه.

طاهره عینک تمیز را به چشمش زد. با لبخندی از خواهرش تشکر کرد.

یواشکی با کمی محافظه کاری پرسید:

از مُراد خبر داری؟

خواهر از جاش بلند شد با عصبانیت گفت:

هنوزم میگی مُراد. نمیبینی تو رو به چه وضعی درآورده. همیشه یادت باشه من بودم که از اونمنجلاب نجاتت دادم.

کیفش را از روی تخت برداشت. روی دوشش انداخت. نگاهی به اطراف کرد. به غیر از تخت،تلویزیون و یک کمد گلدان تنها  نمادی از زندگی داشت. اونم شش ماه پیش پسرش برایتشکر از خاله‌اش آورده بود. به عکس خانوادگی‌ای که با دو پسرش داشت و گوشه‌ی آن طاهره نشسته بود، نگاه کرد. عکس روی میز بغل تخت قرار داشت. لبخندی به پسرانش زد. بعد بدوننگاه کردن به طاهره ادامه داد:

امروز عصر وکیل میاد پیشت. با دفتر هماهنگ کردم. یه وکالت تام به من میدی.

وقتی میخواستاین جمله رو بگوید یک پایش را عقبتر گذاشت تا جای پایش محکمتر شود. انگشت اشاره‌ی دستش را به سمت طاهره گرفت. آن را تکان داد. خیلی جدی بود. دقیقن مثل وقتایی که میخواستضربه‌ی آخر را بزند. با لبخندی مصنوعی لبهای ژل زده‌اش کنار رفت. دندانهای لمینیت کرده‌یسفیدش نمایان شد. تمام این کارها را در  یکسال اخیر انجام داده بود. ادامه داد: من خودم همه‌ی کاراتو ردیف میکنم.

طاهره همیشه میدانست با اینکه خواهرش از او فقط سه سال کوچکتر است ولی همیشه زرنگتربود و بدنی قویتر داشت.

خواهر پرستار را صدا زد.

دختر جون ببین من دارم میرم جون شما و جون خواهر ما.

خیالتون راحت باشه خانم صبوری.

پرستار رو به طاهره کرد لبخندی زد و گفت: طاهره جون هنوز رو تختی که پاشو بیا پایین. بریم تو حیاط. همه رفتن تو محوطه هوا خوری.

طاهره از پنجره به حیاط نگاه کرد. یاد روزی افتاد که برای اولین بار با پراید دربه‌داغون خواهرش به اینجا پا گذاشت.

صاحبخانه خواهرش را جواب کرده بود. طاهره بعد از ترک خانه اعصابشبهم ریخته بود. خواهرش اسباب کشی داشت. طاهره احتیاج به مراقبت داشت. قرار بود فقط یکماه اینجا بماند. پول پیش خانه‌ی جدید خواهرش را طاهره داده بود.

حالا یکسال از آنمو‌قع می‌گذشت. از نظر طاهره ده سال گذشته. بدنش خیلی ضعیفتر شده. دردهایش بیشتر شده. رماتیسم امانش را بریده است.

طاهره زانویش را که درد داشت مالش داد.

به ترنم نگاهی کرد. دیگر به‌غیر از او کسی را نداشت. با اطمینان کامل گفت: باشه خواهر جونوکالت میدم باعث زحمتتم میشه.

ترنم پشت چشمی نازک کرد تا به طاهره بفهماند چقدر برای او مشکل آفرین است. نفس عمیقیکشید. با صدای آهی گفت:

خواهریم دیگه. فقط بگم این وکیله گرونه ها.

باشه عزیزم حقوق بازنشستگیم که هست.

ترنم لبانش را جمع کرد. کمی چین به وسط ابروش داد. پوزخندی زد.

واا! طاهره جون یادت که نرفته اون پول یکمیش صرف اینجا میشه بقیشم میره برای قسط ماشینی که برای محمد کادو عروسیش گرفتی.

طاهره پیش خودش فکر کرد: محمد، عروسی، کادو. نگاهی به شمعدانی کنار اتاق انداخت. بالبخندی سر بلند کرد.

بله. عروسی. حالا مِهرم که هست.

ترنم خنده‌اش بلند شد. تمام بدنش تکانی خورد. دستش را به هوا پرت کرد. همانطور که بااطمینان از اتاق بیرون می‌رفت، گفت:

خودم گفتم بهش. نگران نباش. همه چی مرتبه. تو فقط استراحت کن. جمله آخر از انتهای راهرویخالی می‌آمد.

طاهره چشم از راهرو برداشت. آهی کشید. به پشت تختش تکیه داد. به فکر فرو رفت. نمی‌دانستخوشحال باشد که خواهری به زرنگی ترنم دارد. یا نگران باشد که خواهری به زرنگی ترنم دارد. بایک تکان سر خیال خودش را راحت کرد. پیش خودش گفت: او به فکرمه.

پرستار با ویلچر منتظر طاهره بود. می‌خواست کمکش کند تا از تخت پایین بیاید. طاهره لبه‌یتختش نشسته بود. نگاهی با مهربانی به پرستار کرد. لبخندی زد و گفت: ترنم همیشه درستمی‌گوید.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *