چند دلیل از بین رفتن پیج‌های نوپای اینستگرامی که شما قبل از شروع کار بهتر است بدانی

داستان خودم را برایتان نقل می‌کنم.

تا ببینید چی شد که کار و پیجم را کنار گذاشتم.

چند سال پیش

تابستان ۱۳۹۷ برای اولین بار رفتیم تورنتو. کشوری با طبیعت بسیار زیبا و ایرانیان مقیمِ مهربان.

برای مادرِ یکی از دوستای دخترم به درخواست خودشان مدارکی از ایران بردیم.

آنها هم به مناسبت  تشکر در مهمانی خودشان دعوتمان کردند. مهمانی خانوادگی همراه چندتا از دوستاشون بود.

همه به اتفاق میگفتن:«بمانید. ایران برنگردید. ما هم همینجوری اومدیم و موندیم. بی پشتوانه. بدون پول. اینجا رشد میکنین.»

هیچوقت توی یه جمع غریبه انقدر  احساس خودمانی بودن نداشتم.

پسر دایی همسرم هم که قصد یکماهه تو خونش گرفته بودیم اصرار به موندن می‌کرد.

من و  همسرم خودمون وولوولک مهاجرت از قبل داشتیم. از اولین سالی که رفتیم امریکا.

ولی خوب اونجا هیچوقت کسی اینجوری از ماندن ما استقبال نکرده بود.

حتمن پیش خودتون فکر میکنید این  قصه چه ربطی به کنار گذاشتن کارم داره.

(برای رسیدن به پایان هر چیز باید از آغاز شروع کرد) نقل به مضمون از یک بنده‌ی خدا.

کانادا را دوست داشتم. خوبیش اینه که احتیاج به فول اینگلیش نیست. بس که تو هر گوشه کناری بالاخره یه ایرانی پیدا میشه، برای راه افتادن کارت.

تصمیم گرفتیم درباره‌ی مهاجرت تحقیق کنیم.

 احساس حقارت کردم

پیش یه وکیل از آشناها رفتیم.

یه لیست جلوش بود. تحصیلات و شغل و پرسید. من لیسانس و خاندار. همسرم دیپلم و شغل آزاد. امتیازها به تحصیلات من داده میشد و کار همسرم ولی هر دو میبایستی برای یک نفر باشه.

وقتی شغل منو پرسید و من گفتم خاندار، خانم وکیل برگشت گفت: خوب اون که هیچی.

احساس کردم دسته‌های صندلی‌ای که خیلی غرورانه بعد از گفتن لیسانس روشون نشسته بودم بلند و بلندتر میشد. داشتن منو تو خودشون میبلعیدن.

واگویه‌ها دست از سرم بر نمیداشتند.

چرا من هیچوقت سر کار نرفتم؟ اگر همون موقع که فرصت داشتم، معلم می‌شدم الان سابقه‌ی کاری داشتم. اگر بعد از لیسانسم حداقل بر طبق رشتم میرفتم تو کتابخونه کار میکردم الان به درجه های بالایی رسیده بودم.

شنیده بودم کتابداری تو کانادا رتبه‌ی بالایی داره.

مثل مملکت خودمون نیست که وقتی قبول شدم همه میگفتن یعنی چی؟ یعنی یاد میگیرید چطوری کتابهارو دسته بندی کنید!؟

دیگه خیلی متوجه بقیه حرفهای وکیل نشدم. تمام مدت داشتم با خودم فکر میکردم برگردم ایران باید کاری را شروع کنم. اماچه کاری میتونم انجام بدم در آستانه‌ی ۴۵ سالگی هستم. کجا میتونم کار پیدا کنم.

البته میتوانستیم از طریق تحصیلی برای بچه ها اقدام کنیم ولی بدون درآمد اونجا نمی‌شد زندگی کرد.

دست از پا درازتر به ایران برگشتیم.

چشمم دید، دلم خواست

مدتی گذشت. تو اینستا دیدم کسی منو فالو کرده که عکس پروفایلش شکلاته و تو بایوش هم نوشته اولین شکلات دست ساز در ایران.

برام جالب بود وارد پیجش شدم شکلاتهای خوشگل و لاکچری.  تاحالا ندیده بودم.

از بچگی عاشق شکلات بودم. هر وقت مامانم میرفت مسافرت خارج از کشور از اونجا شکلاتهای خارجی میآورد. بسته‌ی بزرگ شکلاتهارو قایم میکرد که یکی‌یکی بیاره باز کنه و همه بخوریم. خوب اینجا بود که اون شم‌کارآگاهی من فعال می‌شد.

گاوصندوق شکلاتها. انگار که گنج پیدا کردم. همیشه هواسم بود که ردی به جا نذارم. یواشکی روزی یک شکلات بزرگ میخوردم. آشغالشو تهِ سطل آشغال پنهان میکردم. جعبه ی شکلاتهارو جوری جابجا میکردم، که تا وقتی جعبه بطور کامل خالی از سکنه نمی‌شد کسی هم متوجه شبیخونهای من نمی‌شد.

مثل یه زنبوری که جذب عسل میشه، جذب پستهای شکلاتی شده‌بودم.

پیج و هر روز دنبال میکردم اینبار بیشتر برای درست کردن این شکلاتهای زیبا تا خوردنشون. یک بسته کوچک سفارش دادم تا ببینم مزه‌شون هم به خوشمزگی قیافشون هست یا نه.

شکلاتهاش نسبت به بیرون خیلی گرونتر بود. شکلاتهارو از نزدیک دیدم خیلی دوستشون داشتم البته مزه‌اش به اون خوشمزگی ای که تصورش را میکردم نبود.

بالاخره تسلیم شدم

تصمیم گرفتم منتظر برگزاری کلاسش باشم میدونستم که محلش نزدیکه. تا بالاخره روز موعود فرا رسید.

فراخوان برای ورکشاپ داده شد. سریع ثبت نام کردم. دل تو دلم نبود که میخوام برم کار جدید یاد بگیرم.

بالاخره روز  پنجشنبه ۲۲ شهریور رسید.

 صبحی که میخواستم برم سر کلاس با ذوق فراوان زودتر از خواب بیدار شدم مثل بچه‌ای که روز اول با عشق میخواد وارد مدرسش بشه. وقتی ورکشاپ تمام شد با خودم گفتم چه راحت.

ولی گول خوردم.

بلافاصله رفتم فروشگاه برای خرید لوازم لازم. با قالبهای سلیکونی که ارزانتر بود شروع به کار کردم.

نمیخواستم از اول زیاد خرج کنم هر جا میرفتم شکلات میبردم. همه دوست داشتند. بهم میگفتن پیج بزن کارت خیلی خوبه.

من جرآت و اعتماد بنفس نداشتم.

شروع کار بطور رسمی

عادت داشتم بعد از ظهرها بخوابم.

  یکشنبه ۲۸ ‌آبان بود. از خواب عصرگاهی بیدارشدم. نزدیک غروب بود.

طبق عادت تو رختخواب اینستارو باز کردم. دیدم یکی از دوستام به طور ناباورانه یه پیج کاری زده. دویدم سمت دخترم.

بدو برای من یه پیج کاری بزن.

صادقانه بگم، فقط میخواستم کم نیارم.

شروع کردم به فالو کردن همه اهل محل، دوست و آشنا هر کی رو از دور و نزدیک میشناختم، تا زودتر پیجم رشد کنه.

 دیگه متعهد بودم به کار مستمر، شکلات درست کن. عکس بگیر. پست بزار.

با کسی که بهم شکلات‌سازی یاد داده بود تماس گرفتم. پیجم و معرفی کردم. فقط ایراد گرفت. دلیل نمی‌آورد. راهکار هم نشان نمی‌داد. گذاشتمش کنار. بهم انرژی منفی میداد.

وقت نداشتم به خودم و کارهای خانه برسم.

 یه جایی خواندم.

« هیچکس اعتراضی نداره که یک زن- نویسنده یا مجسمه‌ساز خوب یا متخصص ژنتیک باشد- مشروط بر اینکه بتواند به طور همزمان همسر و مادری خوب و کدبانو و دارای ظاهری نیکو و آراسته و خوش‌اخلاق و عاری از پرخاشگری و نرم و ملایم باشد.»

لسلی ام. مک اینتایر

سال اول پر برکت بود. برای جلب مشتری، شکلاتهام و ارزانتر می‌فروختم. با توجه به وسایل و شکلاتهای خام خارجیِ گران چیزی عایدم نمیشد.

در واقع یر‌به‌یر می‌شد .

همسرم می‌گفت: باید گرونتر ببفروشی. خوب عزیزم گرونتر بدم کسی نمیخره. مامانم می‌گفت خیلی زحمت داره. خیلی کار می‌کنی.

راهم کج شد

  افتادم تو کار درآمد زایی بیشتر.

پیجهایی رو دنبال میکردم که راه درآمد زایی از اینترنت را میگفتن. هرچی جلوتر میرفتم، میدیدم دست تو کار شکلات بیشتر میشه. از کیفیت کارهاشون معلوم بود که هم کارشون باسلیقه نیست هم شکلاتاشون مواد اولیه‌ی خوبی نداره.

همسرم که دید  به کارم علاقه دارم.

گفت، میتونیم همین کارو تو کانادا ادامه بدیم.

منم دیگه چسبیدم به کار همیشه پیشبند به کمر و دستکش در دست بودم هم جای خونه هم شکلاتی میشد.

تو یه پیج خارجی شکلاتهای عروسکی دیدم. تصمیم گرفتم کلاسشو  شرکت کنم. آموزشگاهی مربی خارجی آورد که شکلاتهای عروسکی یاد میداد با مبلغ زیادی ثبت نام کردم. دوره‌اش رادیدم ولی یکدونه عروسک هم درست نکردم چون لوازم رنگ پاشی میخواست.

دیگه تو آشپز خونه‌ی خونم این یه کارو نمیتونستم انجام بدم.

دوتا کلاس دیگه شرکت کردم. پول خوبی هم گرفتن ولی کامل و جامع توضیح نمیدادند. پشتیبانی هم تا چند ماه اول بود.

شروع سرد شدن از کار

تو اینستگرام با شکلات سازهای مختلف و خانمهایی که از طریق اینستا درآمد داشتن آشنا شدم. از دغدغه هاشون میگفتمن، و اینکه چقدر به کارشون احتیاج داشتن.

با خودم میگفتم شیما چکار داری میکنی. مگه به درآمدش احتیاج داری.

کارم شده بود تو اینستا دنبال فالوور گشتن.

تمرکزم به جای کارم رفته بود روی تعداد فالوورهام.

به بلاگرهای مختلف پول های زیاد میدادم تا پیجم و معرفی کنن. حجم زیادی از فالوور وارد پیجم میشد، بعد از مدت یکهفته دوباره کم میشد. معلوم بود بیشترشون فیک هستن.

تصمیم گرفتم برای فالورهام انگیزه بزارم از نوع مسابقه تا با لایک و کامنتهاشون وارد اکسپلور بشم.

تو گرهکهایی عضو میشدم که سر ساعت همدیگه رو لایک میکنن و کامنت میزارن تا تو اکسپلور رتبه بگیرن.

نمیدونستم با این کار درواقع تبر به ریشه‌ی پیجم بسته بودم .

فالوورهای واقعی خودم پستم و دیر میدیدند وپستهام اول برای گروهکها که کارشون چیز دیگری بود میرفت.

فهمیدم پیجم پر از آدمهای الاف شده که فقط پرسه میزنن و آدمهای اصلی دارن زیر دست و پای بقیه گُم میشن.

کرونا شد

این وسط کرونا دیگه قوز بالا قوز شد. برای نگه داشتن پیجم از اونجایی که همه خونه نشین و غمگین بودن دست به پخت و پز زدم.

از درست کردن نون گرفته تا شیرینی و آشپزی. از همه‌ی مراحل هم فیلم و عکس میذاشتم. حتا فیلم از خودمون برای کمی دیده شدن. از دست مردم این روزگار که فقط دنبال این چیزها هستند.

بالا رفتن دلار

دلار داشت سیر صعودی خودشو طی میکرد. گرونی اجناس هفته به هفته بود. کشیدم رو قیمت شکلاتهایم. حتا فامیل و آشنا هم ترغیبی به خرید نشان نمیدادند.

بعد از یکبار موفقیت در ورکشاپ حضوری قبل از کرونا، توی کرونا ورکشاب آنلاین  گذاشتم . خیلی زحمت داشت با امکانات کم  باید التماس یکی رو میکردم که ازم فیلم بگیره. بعد هم ادیت و چیزهای دیگه.

اینجا بود که سرو کله‌ی ورکشاپهای ارزانتر با کیفیت پایینتر پیدا شد. پول دست مردم کم بود.

حاضر بودن جنس بی کیفیت ولی ارزون بخرن.

طعم جدید زدم بخرید

کارم شده بود زنگ زدن به دوست و آشنا. شکلات نمیخواید. طعم جدید زدما. خیلی خوشمزست.

یه موقع هایی هم میشد که سفارش داشته باشم ولی برای درست کردن یک جعبه ی ۱۶ تایی باید کلی فیلینگ داخل شکلات و کلی قالب میزدم.

چون مواد نگهدارنده نمیزدم شکلاتها زود از کیفیت میافتاد و خراب می‌شد.

پس باید زود فروش میرفت.

شکلاتهای دست ساز مشتری خاص خودشو داره بخصوص که دیگه مواد اولیش خارجی هم باشه و شکلات خیلی گرون تموم بشه.

مریض شدم

حدود ۱۵۰ تا سفارش توت فرنگی شکلاتی داشتم و علاوه بر اون چندتا جعبه ی متفرقه، از آدمهای متفرقه. بس که ایستاده بودم کمردرد شدیدی گرفتم دو روز بعدش رفتم کلاس رقصم و همونجا دیگه کمرم گرفت.

رگ سیاتیکم یه عضو جدید تو بدنم شد.

خوب شدنی نبود باید باهاش میساختم.

ضربه‌ی نهایی

نزدیک هالیوون بود. کلی نقشه‌ی شکلاتی تو سرم دور میزد. حدود صدتا شکلات درست کردم برای هالووین. با شکلکهای هالووینی. همینطور پست و استوری میزاشتم. تقریبن آخرای کرونا بود.

همرو جعبه جعبه میکردم و مجانی میدادم به اونایی که مسابقه رو برنده شده بودن. (پیشتر گفتم تو پیجم مسابقه میذاشتم.) شکلاتهای نازنینم و که با زحمت زیاد و عشق فراوان درست کرده بودم را همینجوری میدادم دست کسانی که یه زنگ هم جهت تشکر  نمیزدند.

مثل کدبانویی بودم که کلی غذاهای خوشمزه برای مهمانها درست کرده باشه بعد اونا برگردن بگن چه سبزیهای تازه‌ای گذاشتی.

میز ناهاخوریِ تو پذیرایی شده بود کارگاهم. از همه جای خونم شکلات میبارید. کمرم درد میکرد. بس که فیلینگ مزه کرده بودم و در آخر کار، برای رفع خستگی شکلات با چایی خورده بودم حسابی چاق و چله شدم. دیگه ورزش هم نمیرفتم. از دست مربی رقصم عصبانبی بودم.

بهم میگفت این کار به درد تو نمیخوره و پشت سرم حرف میزد.

چه نیکو میگفت.

شکلاتهای هالووینی خیلی بودند. بعد از دادن جایزه‌ها کلی شکلات برایم ماند.

فروش نداشتم. دلمم نمیومد مجانی بدمشون به کسی.

کم کم شکلاتها خراب شد. همشون کپک زد. با چاقو لای هر کدوم و که باز میکردم کپک میدیدم و با هر کپکی خنجری فرو میرفت به قلبم.

خیلی ناراحت شدم. تمام شکلاتهارو راهی سطل آشغال کردم. انگار دارن جونم و ازم میگیرن.

تا مدتها وسایلم روی میز بود. شاید دوباره انگیزه پیدا کنم. ولی یکروز دیگه کار رو یکسره کردم. تمام وسایلم و جمع کردم، و دیگه دست هم بهشون نزدم.

سخن پایانی

. دست تنهایی

. بهم ریختن خانه و زندگیم

. گرانی بیش از حد شکلات خام

. تمرکز روی جذب فالوور

. فالوورهای فیکِ روح نما

. فامیل و آشناهایی که دیگه دست از خرید برداشتن البته بعضیهاشون

. چاقی‌ای که روی اعصابم راه می‌رفت

. از دست دادن سلامتیم

. سود کافی نداشتن

شاید دلیل کناره گیری از کارم همینها بود. شایدم دلایلی که از خودم هم هنوز مخفی مانده است.

به هر حال امیدوارم تا حدودی تجربیات من کمکی به تازه کارها باشد 

( از ما که گذشت🙃)

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *