خوابِ پدرم را دیدم

یک سالن بزرگ با دورتادور مبل راحتی فیلی رنگ بود.

آفتاب قشنگی از لابلای پرده‌های آویزان شده از پنجره‌های قدی تا انتهای سالن را روشن کرده بود.

خودمون بودیم. من، مادرم با دوتا برادرهایم. عمو خدا بیامرز هم بود. خیلی هم سرحال. یکی دیگه از فامیلهای پدرم هم بود. خدا همچنان برای زن و بچش نگهش داره.

پدرم هم بود. مریض احوال. مثل شانزده سال قبل از فوتش. انگار تازه سکته کرده بود. همونطور عصا به دست و بیقرار.

منتظر بودیم یکی از دوستای پدرم بیاد سفره بندازیم برای ناهار.

….

از خواب بیدار شدم. نزدیک صبحه. خوابهای دم صبح برای من مفهوم‌دار هستن. چرا باید حال بابام بد باشه. شاید چیزی لازم داره.

پیش خودم گفتم یه ختم قرآن بگم تو گروه خانوادگی همه بردارن. اما یه فکر بهتر. پول میدم بیرون براش ختم بگیرن. اینجوری هم یه عده به پول میرسن، هم قرآن خونده میشه. دیگه تصمیمش با خود خدا که کدوم و بیشتر قبول داشته باشه.

از بابام هم قول گرفتم هروقت رسید خبرشو بده.😴

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *