۱۰۰ دقیقه رمان در ۱۰۰ روز

من خیلی کم رمان می‌خوانم. نمی‌دانم چرا بنظرم کار بیهوده‌ای می‌آید.

هرچند که این نظریه نمی‌تواند درست باشد.  بنابراین برای اصلاح طرز فکرم، بعد از صحبتهای «استاد کلانتری» در دوره‌ی سایت نویسنده برای خودم چالشی در ۱۰۰ روز در نظر گرفتم.

«باشد که با رمان آشتی کنم»

تصمیم گرفتم هر روز ۱۰۰ صفحه کتاب بخوانم تا ۱۰۰ روز.

این چالش را با رمانهای «هاروکی موراکامی» شروع می‌کنم.

برای اینکه کار را بیهوده ندانم از کلمات و جملات رمان نکته برداری می‌کنم.

هر جمله یا کلمه‌ای که برایم جالب باشد در دفتر جداگانه‌ای یادداشت می‌کنم. در این صفحه جریان رمان خواندنم در هر روز و بعضی از نکته‌ برداریهایم را می‌نویسم.

 

کافکا در کرانه

ترجمه مهدی غبرائی

روز اول📕

رمان (کافکا در کرانه) نوشته‌ی هاروکی موراکامی را دستم گرفتم. ۶۰۷ صفحه است. صبح دیرتر از معمول از خواب بیدار شدم. پنجشنبه است. در روزهای تعطیلی مدارس سعی می‌کنم خوابهای جا مانده در طول هفته را جبران کنم.

بعد از صفحات صبحگاهی و مراقبه، شروع به خواندن کردم. امروز قرار است دخترم از دوبی بیاید.

بعد از خواندن چند صفحه دخترم ویدیو کال می‌کند. از خواندن دست می‌کشم. می‌خواهم زودتر قطع کنم تا به خواندنم برسم. زود خداحافظی می‌کنم.

دوباره شروع به خواندن می‌کنم. پیرنگ داستان، دو ماجرای متفاوت را توضیح می‌دهد.

دوستم زنگ می‌زند. خیلی اهل زنگ زدن نیست. حتمن کار واجبی دارد. شب سال را یادآوری می‌کند. با تشکر ازش خداحافظی می‌کنم. به صفحات برمی‌گردم.

وقت رفتن به دنبال مسافر است. بعد از آماده کردن غذا و کمی کارهای خانه ساعت ۲ به اتفاق همسر راه می‌افتیم. ترافیک وحشتناک است. با یکساعت دیرکرد سرانجام ساعت ۴:۳۰ به فردگاه می‌رسیم و ساعت ۷ شب به خانه. در راه دل تو دلم نیست که زودتر برگردم و چالشم را ادامه بدهم تا اینجا پنجاه صفحه را خوانده‌ام. یک ساعت و نیم طول کشید. شاید برای نکته برداری انقدر طولانی شد.

نمی‌دانم مقدار زمانش مناسب است یا نه؟ خیلی وقته که صفحات رمان را پشت سر هم نخوانده‌ام.

بعد از خوردن و شام و کمی صحبت و کارهای دیگر سرانجام فرصت می‌کنم سراغ کتاب بروم.

از وقتیکه اپلیکیشن فیدیبو را نصب کردم اولین رمان چاپی است که می‌خوانم. در دست گرفتن صفحات رمان حس و حال دیگری دارد. از یک کتاب آموزشی یاد گرفتم، موقع خواندن با شیئی یا انگشت زیر خطها را اشاره کنم. این کار سرعت خواندنم و تمرکزم را بیشتر کرده. نشستم روی مبل آشپزخانه برای ادامه‌ی کتاب. کمی خواندم.

پسرم آمد به حرف زدن. بعد دخترم. بعد همسرم. همه مشغول صحبت بودند. «من باید ۱۰۰ صفحه را تمام کنم» همینطور سرم توی کتاب است. اگر کتاب آموزشی بود به هیچ عنوان نمیفهمیدمش.

نوشتن موراکامی را دوست دارم. هنوز به پیوند بخشهایش پی نبردم، ولی نوشته‌ها روان هستند.

تصمیم گرفتم تا پایان چالش با کتابهای موراکامی پیش بروم.

بحث بالا می‌گیرد. اینجای بحث مربوط به من می‌شود. کتاب را با یک نشان تا جایی که خوانده‌ام می‌بندم. در گفتگو شرکت میکنم. با جمله‌های کوتاه سعی میکنم از کش دادن صحبتها بکاهم. بعد از مدتی که موفق نمی‌شوم دوباره کتاب را بر می‌دارم. غرق در خواندن می‌شوم. دیگر به کسی محل نمی‌دهم. عقربه‌های ساعت را می‌بینم. همینطور در حرکتند. شب دارد از نیمه می‌گذرد. «من باید ۱۰۰ صفحه را تمام کنم.» سرانجام از بی‌محلی من جمعیت پراکنده می‌شوند. بعد از یکساعت ۱۰۰ صفحه تمام می‌شود.

۸ قسمت از کتاب را کامل خواندم. هنوز بطور کامل ماجرا دستم نیامده. کنجکاوم بدانم جریان چیست. از الان نگران فردا هستم. جمعه است. روز خانواده. فردا را چطور با چالشم کنار بیایم.

۱۶/آذر/۰۲

 

روز دوم📕

۶۰ صفحه را در دو ساعت خواندم. آیا واقعن انقدر باید کتاب خواندن طول بکشد. بنظر خودم که خیلی تند می‌خوانم.

بعضی جمله‌ها، توصیفات و تمثیلاتش را در دفتری جدا گانه می‌نویسم، آنهایی که برایم جالب است.

کلماتی که معنیشان را نمیدانم یا بصورت گنگی در حافظه‌ام جا دارند بالای صفحه می‌نویسم. تا در فرصتی مناسب معنای آنها را جستجو کنم.

هنور پی به رابطه‌ی قسمتهای کتاب نبردم. کتاب کشش خاصی دارد. ناهار مهمانیم. الان ساعت ۱:۲۰ است دلم میخواهد کمی هم پیاده‌روی کنم. امروز بعد از یکهفته هوای آلوده، روز خوبیست برای پیاده‌روی.

گاهی از خود می‌پرسم، چرا در این سن و سال رو به نوشتن و رمان خواندن آورده‌ام. و گاهی خوشحالم که قبل از پایان، این مسیر را پیدا کردم. شاید بشود گفت هیچوقت دیر نیست. گاهی هم باید گفت زود دیر می‌شود.

به هر حال دیگه مغزم پکیده احتیاج به استراحت داره. باید هوا بخورم. و ادامه‌ی رمان را برای وقتی دیگر بگذارم تا ۱۰۰ صفحه‌ی چالش تمام شود. چقدر خوشحالم از این چالش. کاش معلمهای مدرسه هم جور دیگری رفتار می‌کردند.

۵۰ صفحه بعدی ساعت ۱۰:۴۵ تمام شد. یادم رفت تایمر بگذارم. ولی احتمالن همان دوساعت طول کشیده. یکسره خواندم. و خوشحال از تمام شدن چالش.

چرا من با این رمان ارتباط برقرار نمی‌کنم. بنظرم خیلی تخیلیه. اگر چالش نبود حتمن زمین می‌گذاشتمش. ولی ادامه‌اش می‌دهم. بیشتر از مضمون کتاب، نویسنده‌اش را دوست دارم. با موراکامی با کتاب (از دوکه حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم) آشنا شدم. خیلی خوشحالم که چالش را پشت سر گذاشتم. مطمئنن اگر مجبور به نوشتن در وبسایتم نمی‌شدم، از ادامه‌ی چالش وا می‌ماندم. چقدر من کم رمان می‌خوانم؟!

۱۷/آذر/۰۲

 

روز سوم📕

امروز حسابی سرم شلوغ بود روزایی که ورزش دارم اینجوریه. از ۱۲ تا ۳ ورزش بودم. از ۵ شروع کردم به خواندن البته و سطاش خیلی اینطرف و آنطرف رفتم.

داستانش داره جالب میشه. تازه داره دستم میاد جریان چیه. البته خیلی تخیلیه. همین هم منو تو خودش غرق میکنه.

از این مرحله‌ی رمان خواندن می‌ترسم. محو شدن در رمان. یا شاید گم شدن در واژگان. وقتی یه رمانی را دست می‌گیرم بدجوری با کلماتش همسو می‌شوم. خودم را در دنیای رمان می‌بینم. تمام فکر و ذکرم می‌شود صفحات، مکان و زمانهایی که در آن وجود داره. یه جور از خودبیخود شدنه.

رمان تا ۸ طول کشید ۱۰۰ صفحه در سه ساعت. کلی هم جمله و کلمه‌هایی که نظرم را جلب کرد نوشتم.

۱۸/آذر/۰۲

 

روز چهارم📕

امروز از صبح درگیر بودم. کوه که می‌روم دیگه دست خودم نیست. دلم می‌خواهد تا جایی که در توانم هست بالا بروم. اگر دوستم می‌توانست، حتمن تا پلنگچال می‌رفتیم. البته خیلی خوب توانست از پسش بر بیاید. نسبت به سه بار آمدن خیلی پیشرفتش خوب بوده، حتا بهتر از شروع من.

بهتر از تو کوه بیایم بیرون و برسم به رمان که امروز خیلی دیر شروع به خواندن کردم. بعد از کوه رفتم خانه‌ی مامانم.

وقتی آمدم خانه خیلی از اول غروب گذشته بود. کمی کار منزل و بعد سریع نشستم سر رمان. اندفعه در یکساعت بطور مداوم ۵۰ صفحه خواندم. بی‌ صدا. فقط چهارتا انگشتم را زیر خطوط حرکت می‌دادم تا سطرها را گم نکنم. چند سطری هم توی دفتر یادداشتم نوشتم.

«من چون آونگی بین این دو پس و پیش می‌روم»

«قلبم به دیواره‌های سینه‌ام می‌کوبد»

«زمان بی‌وقفه جاریست»

«درون سرم چیزی به در می‌کوبد»

«وقتی بمیری هرچی می‌دانی با خودت ناپدید می‌شود»

جمله‌ی آخری را که نوشتم برایم فکر برانگیز بود.

شاید برای همین موضوع به نویسندگی رو آوردم.

امروز دیگه نمی‌رسم بطور کامل ۱۰۰ صفحه را بخوانم. ۵۰ صفحه مانده و ساعت از نیمه شب گذشته. بقیه را می‌گذارم برای فردا.

۱۹/آذر/۰۲

 

روز پنجم📕

امروز باید ۱۵۰ صفحه بخوانم.

۵۰ صفحه از دیروز مانده.

حدود ساعت ۱۰ یک فصل از کتاب را خواندم تقریبن به موضوع و به هم پیوستگیهای فصلها دارم پی می‌برم.

دوست دارم زودتر به پایان رمان برسم. از اوایل بیشتر جذبش شدم. با اینکه می‌دانم تخیلیه، ولی موقع خواندن محوش می‌شوم. خودم را جای کافکا می‌گذارم. گاهی فکر می‌کنم اگر اینها در واقعیت هم وجود داشت، آیا ترسناک می‌شد یا لذت‌بخش. نکته برداری می‌کنم:

«ابرها کنار می‌روند و مهتاب می‌تراود.»

اینجا کلمه‌ی (می‌تراود) جذبم می‌کند

«فکرم را یک تصویر ماندگار می‌تاباند.»

«می‌کوشم در درونم نقطه‌ی اتکایی پیدا کنم که به آن چنگ بیندازم.»

دقیقن نمی‌دانم چرا از بعضی عبارتها خوشم می‌آید. گویی خودشان به من می‌گویند که یادداشتمان کن.

تقریبن کمی از نصف کتاب را رد کرده‌ام. به جریان کتاب پی برده‌ام. با توجه به حجم کتاب حتمن تعلیقات زیادی چشم انتظارم هستند. آنها مرا به فکر کردن وا می‌دارند.

ساعاتی بعد

دوباره بعد از ورزش رفتن و غذا خوردن شروع به خواندن کردم. خسته شدم. چرا تموم نمیشه. اندفعه جاهایی که بنظرم زیادی بود و حذف کردم. مثلن درباره‌ی کتابی که شخصیت داره میخونه هم حرف زده یا صحبتهای بی‌مورد قهوه فروش با شخصیت فرعی. شاید بعدن جایی به درد داستان بخورد. گمان نمیکنم.

وقتی داستان کش پیدا می‌کند خواندن سخت می‌شود. اینجاها دیگه داستان باید تمام می‌شد. خیلی طولانی شده. خیلی جاهایش را می‌شد حذف کرد.

حتمن از تعلیق داستان کم می‌شد. به‌هرحال من در مقامی نیستم که بتوانم نظر بدهم. فقط سعی می‌کنم تا جایی که بتوانم از داستان لذت ببرم. تمام داستان را خط‌‌ به ‌خط بخوانم و جمله‌هایی که بنظرم دوستشان دارم بنویسم.

۳۰ صفحه مانده. خستم. کمی می‌خواهم استراحت کنم. کاش داستان زودتر تمام شود.

احساس سرما خوردگی دارم.

شاید هم برای همین است که داستان کش می‌آید.

ساعت ۱۰ شب دوباره شروع کردم. بالاتر گفتم چرا باید درمورد صحبتهای قهوه فروش نوشته شود.

اینجا به کار آمد.

در رمان گریزی به CD بتهوون و عادتهایش زده. که بعدن باعث تغییر شخص می‌شود. وقتی آدم رمان بخواند اطلاعات عمومیش هم بالا میرود.

یکدفعه فکری به سرم زد: اگر اصلن مقوله‌ای به نام هنر وجود نداشت، دنیا چه شکلی می‌شد؟

۲۰/آذر/‌۰۲

 

روز ششم📕

امروز سرما خوردگیم بیشتر شده دکتر رفتم کمی استراحت کردم الان حدودن ساعت ۶ میخوام کتاب بخوانم. صبح هم خواندم. با اینکه حال خوشی ندارم ولی دست‌بردار نیستم.

امروز کافکا تمام می‌شود.

الان ساعت ۸ شبه. ۴۰ صفحه مانده. مریضیم سنگینتر شده. واقعن چرا مریضیها در شب وزنشان زیاد می‌شود. می‌گذارمش کنار. فعلن.

مطمئنن نخواهم گذاشت به فردا برسد. این یک چالشه باید تا آخر درست انجام بشود.

هر روز ۱۰۰ صفحه

ساعت ۱۰ شب بالاخره تمام شد. کتاب کافکا در کرانه تمام شد. امروز در دقیقه های پراکنده خواندمش. نمی‌دانم سرعت واقعی خواندن کتاب چقدر است ولی برای من که کمتر اهل رمان هستم، دستاورد بزرگیه که یک رمان ۶۰۸ صفحه‌ای را در یکهفته خواندم. خواندن هر ۱۰۰ صفحه به دو ساعت رسید.

پیشرفت خوبیست.

رمانش پر از تعلیق بود البته از جایی به بعد می‌شد به موضوع پی برد ولی اینکه چطوری یک رمان به پایان برسد مهمه. و مهمتر از همه سن شخصیت اصلی که سن تغییر یک نوجوان است.

چند عبارت که از دل جملات  برداشتم را اینجا می‌نویسم:

«این احساس به من دست می‌دهد که چیزی از جایی دارد تماشایم می‌کند.»

«درخت در خاموشی گریه می‌کند و خون نامرئی می‌ریزد.»

«خاطرات از درون گرمت می‌کنند. اما در عین حال دوپاره‌ات می‌کنند.»

«لابلای زندگی می‌لغزیدم.»

«قطره‌های باران که بر شیشه‌ی تاریک راه می‌کشد.»

«وقتی بیدار می‌شوی قسمتی از دنیای تازه‌ای.»

۲۱/آذر/۰۲

 

روز هفتم📕

چوب نوروژی

ترجمه مهدی غبرایی

کتاب دیگری از موراکامی.

چوب نوروژی ۳۷۲ صفحه است. باید در سه روز و دو، سوم تمامش کنم.

از صبح ۳۹ صفحه خواندم. الان ساعت ۵:۳۰ شب است. بنظرتون میتونم تا شب صد صفحه رو تمام کنم؟

کتابش روانتر از کافکا است. درباره‌ی مرورش خواندم. کتابیست عاشقانه. تا الان که جذبش شدم.

ساعت ۶:۳۰ تا صفحه‌ی ۵۵ خواندم نزدیک به مرور سایتها توسط استاد کلانتری رسیده.

داستانش به نظرم زیادی روانه.

انگار زیادی میفهممش. تا حالا شده به یک چیزی شک کنید چون زیادی آسونه؟

خیلی وقته رمان نخواندم برای همینم یکسری کلماتش برام غیز معقوله چند نمونه‌اش را میگذارم:

«این یارو کمیتش لنگ است.»

اصلن نفهمیدم معنیش چیه؟

«واز و ولنگ»

«بی زلم زیمبو»

«وقتی ویرم می‌گرفت»

«گهند»

نمیخوام بگم خیلی مؤدب هستماا… می‌دانید فکر نمی‌کردم میشه به همین راحتی در رمان صحبت کرد!

روی هم رفته روان بودن داستان را دوست دارم. هرچند از داستانهای چالش برانگیز بیشتر لذت می‌برم.

باید ببینم در ادامه چه اتفاقاتی قرار است رخ دهد.

۲۲/آذر/۰۲

 

روزهشتم📕

امشب اومدم دوبی. ولی باز هم توانستم ۱۰۰ صفحه رو بخوانم. در طول روز خواندم. با اینکه کلی هم کار داشتم. آخراش را هم در هواپیما خواندم. یکبار خواستم در هواپیما کتاب بخوانم، نتوانستم. نگو انگیزه نداشتم. این چالش بهم انگیزه داده.

جایی که نائوکو رفته رو دوست دارم. یه جا مثل اون باید باشه برای هرکسی که میخواد بره یه مدت دور از همه چی استراحت کنه. تو دل کوه و جنگل. من الان در مرحله‌ای از زندگی هستم که به اون آسایشگاه نیاز دارم. اونجا باشم و گذر زمان و احساس نکنم. و غوطه‌ور بشم روی کلماتی که در کتابها نقش بسته‌اند.

۲۳/آذر/۰۲

 

روز نهم📕

امروز ساعت ۵ صبح رسیدیم و ساعت ۱۱ برای کاری رفتیم بیرون تا شب هم نیامدیم. فقط تونستم ۵۸ صفحه بخوانم. این کتاب بیشتر برای قشر جوان هستش. و واقعن چقدر خوشحالم که از اون حال و هوای جوانی فارغ شدم. البته بنظرم جوانهای تو داستان صفاتشان اغراق آمیزه یا شایدم مردم  ژاپن اینجوری هستند.

۲۴/آذر/۰۲

 

روز دهم📕

امروز فقط توانستم ۵۸ صفحه بخوانم. کمتر از ۱۰۰ صفحه مانده. امروز خیلی بیرون بودم. پاهام کاملن خسته شدند. مقاله هم باید رو سایت می‌گذاشتم. بنابر این نرسیدم تمامش کنم. فردا حتمن انجام میشود.

۲۵/آذر/۰۲

 

روز یازدهم📕

بالاخره چوب نوروژی تمام شد. سرانجام مجبور شدم با یکروز اضافه تمامش کنم. چون دوبی هستیم و اکثرن بیرون. و وقتی خونه هستم کتاب میخونم. وقتی کتاب و میخواندم دلم برای دوران نوجوانی میسوخت. خوشحالم که دوران و پشت سر گذاشتم. الان بیشتر نگران پارسا هستم. سن نوجوانی اونم برای جوانهای این روزها که چقدر دست و پنجه نرم کردن با این دوران براشون سخته.

فردا یک رمان دیگه از موراکامی را شروع می‌کنم

۲۶/آذر/۰۲


روز دوازدهم📕

بشنو آواز باد را

ترجمه‌ی آراز بارسفیان

از طاقچه

کتاب دیگری از موراکامی. اولین کتابش. با یک کلیک در ذهنش روشن شد که می‌تواند نویسنده‌ای شود. نمی‌دانم موراکامی خوش‌شانس بوده یا چی که در جوانی توانسته به استعدادش پی ببرد. و اولین رمانش جایزه ببرد. گاهی حسرت میخورم که کاش من هم میتوانستم استعدادی که در وجودم هست را کشف کنم.

خیلی هیجان برای خواندنش دارم. تعداد صفحاتش ۱۵۰ تا هستش. اگر امروز کامل خانه بمانم میتوانم در یکروز تمامش کنم. موراکامی نثر روانی دارد. وقتی رمانهاشو میخونم به خودم میگم این که کاری نداشت من هم میتونم.

خیلی از کتابش سر درنیاوردم ۲۰ صفحه مانده. نمیدونم برای قلم نویسنده‌ است یا ترجمه‌اش خوب نیست. اگر مرور کتاب را نخونده بودم اصلن متوجه نمیشدم درباره‌ی چی هستش. باید با یک ترجمه‌ی دیگه هم بخونمش. چون اولین کتاب موراکامی هستش برام جالبه که طرز نوشتنش را متوجه بشم.

خوشبختانه تمام شد نمیدونم‌چطور جایزه برده ولی خوب برده دیگه درضمن خواننده‌هاش اکثرن جوانها هستند. رمانهای موراکامی تا اینجا که خوندم جوریه که انگار خودشو شخصیت اصلی میبینی شاید هم باشه حالا یا واقعی یا خیالی. فردا یک رمان دیگه دست می‌گیرم بابد از فیدیبو یا طاقچه یکی بخرم.

۲۷/آذر/۰۲

 

روز سیزدهم📕

امروز خیلی سردرد و حالت تهوع داشتم هیچی نتونستم بخونم. تا عصری این حالم طول کشید. همش رو مبل ولو بودم. عصر هم رفتم بیرون. نتیجه اینکه هیچی نخوندم.

۲۸/آذر/۰۲

 

روز چهاردهم📕

اول شخص مفرد

مجموعه داستانهای موراکامی با عنوان اول شخص مفرد.تو فیدیبو دارم میخونمش. از فیدیبو پلاس که حکم یک کتابخانه‌ی انلاین را دارد. کلن ۱۳۵ صفحه است با ترجمه محمد حسین واقف نشر چشمه. نمونه‌ای از ترجمه‌ی مهدی غبرایی رو هم خوندم از نشر افق و بیشتر هم ترجمه‌اش را دوست داشتم ولی خوب خریدنی بود و چون میخواستم فیدی پلاس و امتحان کنم، به همین بسنده کردم. اگر خوابم نبره تا آخر میخونم. فردا هم میخوایم برگردیم تهران. باید یه کتاب جدید دانلود کنم که تو هواپیما بتونم بخونم.

«گویی ابرهای متراکم آن بالا همه‌ی صداها را بلعیده بودند»

«تک‌تک نت‌ها افتادند زمین و وقتی سکوت آنها را در خود بلعید»

«لابد گرسنه بود و بی‌خیال ریختن خرده ‌نان‌ها تست را بلعیده بود»

«سیل جمعیت عصرگاهی هیئت ژاکت پشمی پوشش را در خود بلعید»

موراکامی از فعل بلعیدن زیاد خوشش میاد.

۲۹/آذر/۰۲

 

روز پانزدهم📕

از بقیه صفحاتی که مانده بود عکس گرفتم. چون از فیدی‌پباس گرفته بودم در صورت انلاین بودم میتونستم بخونمشون. تو هواپیما کتابو تموم کردم. ولی وقتی اومدم خونه دیگه هیچی نخوندم. شب یلداست و مهمان بودیم.

تو فیدیبو از داستانهایش انتقاد شده بود ولی من دوستشون داشتم روان بود شاید از داستان انتظار زیادی دارند.

۳۰/آذر/۰۲

روز شانزدهم📕

رمان نخواندم البته متفرقه از مقالات مختلف و کتابهای الکترونیک مختلف که در گروه حرکت قطعه نویسی قرار دادند خواندم ولی موراکامی را نه. هم ناهار هم شب مهمان بودیم.

۱/دی/۰۲

روز هفدهم📕

بالاخره بعد از کلی فکر کردن و ویرایش مقاله‌مو نوشتم. فقط رقصم و رفتم که برسم کارهای عقب افتاده را انجام دهم ولی رمان نتوانستم بخوانم. حتا کتاب راه هنرمند راهم نخواندم.

۲/دی/۰۲

روز هجدهم📕

هاروکی موراکامی به دیدار هایائو کاوای می‌رود

ترجمه مژگان رنجبر

بالاخره رمان جدید را دست گرفتم.

امروز کوه بودم بعدش خونه‌ی مامانم عصری اومدم خونه و کلی مقالمو ویرایش کردم. در آخر هم حالم گرفته شد. شکسته نویسی و کتابی نویسی را قاطی کرده بودم. در طنز اینجوری میشه.

 

(هایائو کاوای (河合隼雄، کاوای هایائو) (۱۹۲۸-۲۰۰۷) یک روانشناس ژاپنی یونگی بود که به عنوان “بنیانگذار روانشناسی تحلیلی و بالینی ژاپنی” توصیف شده است. او مفهوم بازی درمانی با ماسه بازی را به روانشناسی ژاپنی معرفی کرد. او از سال ۱۹۸۲ در ارانوس شرکت کرد. کاوایی از سال ۱۹۹۵ تا ۲۰۰۱ مدیر مرکز تحقیقات بین المللی مطالعات ژاپنی بود. به عنوان رئیس آژانس امور فرهنگی از سال ۲۰۰۲ تا ۲۰۰۷، او بر انتخاب آهنگ محبوب Nihon no Uta Hyakusen و همچنین کتاب درسی اخلاقی “Kokoro no Note” نظارت داشت که اکنون در تمام مدارس ابتدایی ژاپن استفاده می شود. او بر اثر سکته مغزی در بیمارستان تنری درگذشت.)

داستان نیست. روایت است. درباره‌ی گفتگویی بین دو دوست.

جذبم نکرده ولی چون تعهد دارم به روزانه خوانی، میخوانمش.

درباره‌ی تعهد صحبت می‌کنند.

«فقط تنهایم بگذارید»

حسی که موراکامی اوایل نویسندگی داشته.

در صحبتهاشان ژاپن و امریکا را از جهات مختلف با هم مقایسه می‌کنند.

در یک جا از «شن بازی درمانی» سخن می‌گویند. درباره‌ی نوع و عملکرد آن در دو‌کشور حرف می‌زنند.

«شن‌بازی و داستان‌نوشتن کم‌وبیش یک چیز هستند…»

از اهمیت ترجمه کردن می‌گوید. اینجاست که من به اهمیت زبان انگلیسی حتا در نویسندگی هم پی می‌برم.

۵۰ صفحه خواندم خیلی کار داشتم به ۱۰۰ نرسیدم.

۳/دی/۰۲

روز نوزدهم📕

کمی کارهای روزانه را انجام دادم. امان از دست کارهای روزانه. اینروزها دلم میخواد به جا برم فقط خودم باشم و خودم. بنویسم و بخوانم، فارغ از هر مسئولیتی در قبال دیگران.

ساعت ۱۱ شروع کردم به خواندن.

چرا همش سردرد دارم. امروز هوا هیلی خوبه. کلاس رقص نرفتم برای تمام کردن داستان.

شاید چون کتاب و از روی مبایل می‌خونم سرم درد گرفته. بعد از این میرم چند تا کتاب چاپی میخرم. خیلی گرون در میاد ولی چاره‌ای نیست.

نوشتن را نوعی خود درمانی می‌داند

از ازدواج میگویند

موراکامی ازدواج را نوعی چاه کندن و دشوار می‌داند

«… اگر واقعن بخواهی شریک زندگیت را درک کنی، در این صورت باید چاه بکنی.»

روابط زن و شوهر را در ژاپن و امریکا مقایسه می‌کنند

(کتابش بدرد کل زندگی می‌خورد)

باید نسخه‌ی چاپیش را داشته باشم.

امروز بچه‌ها رو بردم کوه تا عصری بودیم برای همین فقط ۵۰ صفحه خواندم. بقیه ماند برای فردا. باید فردا برم کتابفروشی چند کتاب از موراکامی بگیرم. دیروز در پمپ بنزین یه دختری بود کتاب میفروخت چندتا گرفتم ولی موراکامی نبود. میخوام برم بخوابم. ساعت ۱۲:۳۰ است شاید سردردهایم برای دیر خوابیدن است.

۴/دی/۰۲

روز بیستم📕

از صبح بیرون بودم. من فکر میکنم اگه از بیرون رفتن هام کم‌کنم بهتر بتونم به زندگیم سروسامان بدم ولی الان نیوشا اینجاست و به هوای اونم که شده نمیشه خیلی برای خودم باشم. یه کافه کتاب بود. صبحانه خوردیم و بعد رفتیم سراغ کتابخونش فقط منو نیوشا کتاب خریدیم چقدر کتاب گرون شده. کتابهای الکتونیکی خیلی به صرفه ترت ولی بوی کاغذ یک چیز دیگست انگار طبیعت و لمس میکنی نمیدونم اگر صفحه هارو پلاستیکی بکنن آیا همین حس را دارد. به هر حال من و نبوشا حدود ۱۵۰۰ کتاب ریدیم و من خمین کتابی که از فیدیبو گرفتم چاپیش را هم گرفتم. احساس کردم کتابش و باید داشته باشم و هر از چند گاهی یه صفحه ای را باز کنم و بخونم. چند تا هم ار موراکامی خریدم که بعد از این شروع به خوندنش کنم.

الان ساعت ۳ هستش و من شروع کردم به خوندن.

«قصه‌ها قدرت خلق روابط گوناگونی دارند. آن‌ها راهی بسیار قدرتمند برای پیوند بین اموری مثل بدن و ذهن، دنیای درون و دنیای بیرون، و زن و مرد هستند

موراکامی اعتقاد دارد زنان در گذشته چون از امور مهم دور بودند و نیازی به کسب درآمد نداشتند وقت بیشتری برای خلاق بودن داشتند از این رو نویسندگان زن زیاد بودند.

حتمن باید فیلم «سمفونی گایا» را ببینم.

«همه‌ی ما باید طبق آنچه برایمان پیشتر از هر چیز اهمیت دارد زندگی کنیم»

بالاخره تمام شد. هر ۵۰ صفحه یکساعت. کاشکی میتونستم تندتر از این بخونم. کتابش داستانی نبود بنابراین باید جز به جز مطالب با دقت خونده میشد هرچند که من کتابهای دلستانی را هم خمینژثطو میخونم بخصوص جاهلیی که توصیف نوشته.

قیمت چاپی ۱۰۵۰۰۰ تومن

قیمت فیدیبو ۲۹۰۰۰ تومن

خدایی خیلی فرقشه

۵/دی/۰۲

روز بیست و یکم📕

شکار گوشفند وحشی

ترجمه محمود مرادی

خوشبختانه کتاب چاپیشو خریدم. هنوز نتونستم با نسخه الکترونیکی ارتباط برقرار کنم. راستش خیلی ارزونتر در میاد بخصوص برای منی که انقدر میخوام کتاب بخونم.

۲۸۰۰۰۰ تومن نسخه چاپی

۴۰۰۰۰ تومن از فیدیبو

خیلی تفاوت داره

ولی خوب با نسخه‌ی چاپی خیلی راحتتر میخونم. بخصوص که کتابش روان هم هست. ۱۰۰ صفحه در یکساعت. البته کتاب قبلی رو باید خیلی دقیق میخوندم. برای همین انقدر طول کشید.

«مثل خوشه‌های ذرت می‌بلعید»

(من میگم موراکامی کلمه‌ی بلعی ن و دوست دارم)

«دنیا به حرکت خودش ادامه می‌داد و فقط من بودم که درجا می‌زدم»

(این منم)

«گوجه‌فرنگی و لوبیا‌سبز چیزی جز خیال‌هایی سرد و بی‌مزه نبود»

۶/دی/۰۲

روز بیست و دوم📕

صبح ۳۰ صفحه را۳۰ دقیقه‌ای خوندم. بعد هم رفتیم برای ناهار بیرون. ۸ شب اومدیم خونه ۶۰ صفحه رو تو یکساعت خواندم. دقیقن میشه دقیقه‌ای یک صفحه.

«دستمال با رد بسیار مختصری از رژ لب دور شد»

«… نسیم مختصری از واقعیت درون اتاق وارد شده است.» 

۷/دی/۰۲

روز بیست وسوم📕

۴۰ صفحه در ۵۰ دقیقه. البته یه جاهایی مجبور شدم دور بعضی عبارات و خط بکشم. بعضی از کلمات را بالای صفحه نوشتم تا معنایشان را پیدا کنم. داستانیه که دوست دارم بدونم آخرش چی میشه. بالاخره قضیه‌ی گوسفند به کجا میرسه. نمی‌دانم می‌توانم ۱۰۰ صفحه را کامل کنم یا نه شاید آخر شب اگر زود بیایم خانه بخوانم. هرچند که سر صفحه‌ی ۲۰۰ هستم و این روند بودن را دوست دارم.

۸/دی/۰۲

روز بیست و چهارم📕

امروز خیلی دیر شروع کردم. یکم از رمانم را نوشتم. بعد از ورزش خیلی خسته بودم غذا خوردم و خوابیدم. نیم ساعت از کتاب را خواندم. فکر نکنم بتوانم ۱۰۰ صفحه رو کامل کنم.۶ دقیقه از ۱۲ گذشته فوقش نیم ساعت دیگه بتوانم بخوانم. باید زود بخوابم. فردا می‌خوام برم کوه. یمساعت و پانزده دقیقه خواندن ۸۰ صفحه بدم نبود دیگه از خواب داره سرم درد میگیره. فردا جبرانی میخوانم.

۹/دی/۰۲

روز بیست وپنجم📕

از ساعت ۸:۳۰ تا ۹:۳۰ خواندم کتابش نمی‌دانم چطور بگم ولی خیلی به دلم نمی‌شینه. چون تعهد به خواندنش دارم تا آخر می‌خوانم. نیم ساعت دیگه هم تا آخر شب می‌خوانم. الان وبینار حرکت توسعه‌ی فردی دارم. بیست دقیقه است. بعد از آن می‌روم سراغ داستانک امروز. صبح کوه بودم و دیر خانه آمدم.

۱۰/دی/۰۲

روز بیست وششم📕

امروز ۱۰۰ صفحه به زور خواندم. خیلی خسته بودم ولی بالاخره آخر شب از پسش بر آمدم

۱۱/دی/۰۲

روز بیست و هفتم📕

نرسیدم هیچی بخوانم این روزها خیلی کار رو سرم ریخته چند تا کلاس ثبت نام کردم. هر کدام جداگانه تمرین دارد. و تمریناتش احتیاج به فکر و ایده و خلاقیت دارد. کلاس سایت نویسنده از همه سختتر و پربارتر است. باید مقاله بنویسیم و فکر کردن به عنوان از همش سختتر است.

۱۲/دی/۰۲

بیست و هشتم📕

تقریبن تمام شد ۱۰ صفحه‌اش مانده اصلن نمیتوانستم بخوانم بقیه را فردا می‌خوانم. فکر نکنم دیگه بخوام با موراکامی ادامه دهم. یکم زیادی داستانهایش تخیلیه. از کافکا بیشتر خوشم آمد. می‌خوام چندتا از چخوف بخوانم که دخترم برای روز مادر گرفته.

۱۳/دی/۰۲

۱۰۰ دقیقه رمان در ۱۰۰ روز

روز بیست و نهم📕

بیابان

چخوف

ترجمه‌ی سروش حبیبی 

تمام کردم. فعلن نمیخواهم سراغ موراکامی بروم. خیلی تخیلیه.

از کتابهای چخوف خواندم بی‌نظیره چقدر توصیف داره. بیابانی را که توصیف کرده در یک تصویر دیدم. بعضی جمله‌هایش را دوبار می‌خوانم. عنوان را میخواهم تغییر دهم نوشته‌های چخوف به روانیِ موراکامی نیست. بیشتر طول می‌کشد.

۱۴/دی/۰۲‌

روز سی‌ام📕

یکساعت و نیم خواندم خیلی دقت می‌خواهد تمام توصیفهایش را دوست دارم.

۱۵/دی/۰۲

روز سی و یکم📕

چخوف تمام جزییات را بیان می‌کند. نویسنده‌س بزرگیست ولی فکر نمی‌کنم خواننده‌ی امروزه حوصله‌ی این همه توصیف را داشته باشد. کتابیست که باید حتمن از روی آن رونویسی کنم. جملاتی زیبا که چند بار از رویشان خواندم. گاهی فکر می‌کنم دارم قطعه‌ای ادبی می‌خوانم.

۱۶/دی/۰۲

روز سی و دوم📕

کتاب را تمام کردم خیلی عالیه.  شخصیت‌ها را به تصویر کلمات کشیده است. حجم کتاب زیاد نیست. حجم کلماتش زیاده و باید با تامل خوانده شود.

روز سی و دوم📕

نخواندم. رمان نخواندم. فقط نوشتم. دوتا مقاله. زیاد بود. خیلی خسته شدم.

۱۷/دی/۰۲

روز سی وسوم📕

داستان ملال انگیز

آنتون چهوف

ترجمه‌ی آبتین گلکار

کتاب درباره‌ی روزانه‌ی یک مرد مسن دانشمنده. داستانی روایی باید رونویسی شود.

۱۸/دی/۰۲

روز سی و چهارم تا روز چهل و سوم📕

تمام روزها رمان خواندم از چخوف. ۱۰۰ دقیقه نشد شاید کمتر ولی خواندم. این روزها خیلی با مقاله‌نویسی سرگرم هستم خیلی به رمان خوانی نمی‌رسم. تا آنجا که بتوانم سعی خودم را می‌کنم. حتا اگر شده روزی نیم ساعت. البته مطالعه دارم کتاب‌های غیر داستانی و مقالات.

۲۷/دی/۰۲

از این‌جا به بعد دیگر درباره‌ی رمان خواندن‌هایم نمی‌نویسم. نه این‌که رمان نخوانم. حتا گاهی بیشتر از ۱۰۰ دقیقه هم می‌خوانم. ولی چون بیشتر روزها یادم می‌رود در اینجا گزارش دهم (حالا انگار کسی پشت در ایستاده و این‌جا را سریع وارسی می‌کند😂)  ترجیح می‌دهم وقتم را با مطلب مفید گذاشتن پُر کنم. خُب این من هستم کاری که موظف به انجامش هستم را نمی‌توانم نادیده بگیرم. ولی این چالش خیلی کمکم کرد تا با رمان آشتی کنم.

آیا شما هم اهل چالش هستید؟ تا به حال چالشی برای خود طرح کرده‌اید که موجب پیشرفت‌تان شده باشد؟

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *