چهره

ابرهای پنبه‌ای در هم تنیده‌یِ روی صفحه‌ی لاجوردی، چهره‌ات را نشانم می‌دهد.  در میان پاکی ابرها تو پاکترینشان هستی.

خانْزاده‌ای با چهره‌ای به صمیمیت روستا.

عمق نگاهت تمام داستانهایی که بر تو گذشته، یا بهترْ بگویم، بر تو گذرانده‌اند را نمایان می‌کند.

لبان باریکت را چه محکم به هم چسبانده‌‌ای.

می‌ترسی واقعیتها را بگویند؟ می‌ترسی شهادت دهند؟

چشمانت گویای همه چیز‌ است.

اگر دینم الهه‌ای بخواهد در خودش بگنجاند، من تو را الهه‌ی صبر و دَم نزدن می‌دانم.

خطوط صورتت هر یک هزاران خاطره است. خاطراتی نه چندان شیرین و بیشتر تلخ.

پروتوهای خورشید که در گوشه‌ی چشمانت نقش بسته‌اند را دوست دارم.

تو آنها را دوست نداشتی، پیری می‌نامیدشان.

و من آنها را استقامت تجربه‌ها.

برای ابرها شعرهایی را زمزمه می‌کنی.

شعرهایی از جنس غم.

زمزمه‌هایی که پیشتر هم شنیده‌ام. التیام‌بخش بودند بر روی زخمهای دلت.

یادت هست، گوشت را با آنها پُر می‌کردی، تا به زیباییها  بیشتر از نازیباییها اجازه‌ی ورود دهی.

حتمن با آنها دوام آوردی.

چه زود چهره‌ات را از من دور کردی. چه خوب چهره‌ات را در خودم نگه داشتم.

ای مادربزرگ عزیزتر از جانم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *