نوبت من شد. چندتا از مقالههایی که قبل از من خوانده شد، خوب نبودند. یک مقاله را که کلن نپسندید. حق دارد. آخرین تمرین است. انتظار استاد بعد از ۸ جلسه مقالهنویسی درست است.
دل تو دلم نیست. استرس دارم. برای دومین بار مقالهای بصورت طنز نوشتم. طنز قبلی خوب بود و به قول استاد خلاقانه.
این آخرین جلسه از دورهی سایت نویسنده است که با استاد کلانتری برداشتم. تا الان ۸ تا مقاله نوشتم. کاری که فکرش را هم نمیکردم انجام بدهم. مقالهنویسی، اصلن جزو برنامههایم نبود. وقتی در دوره شرکت کردم، فقط میخواستم به سایتم سروسامان دهم. نمیدانستم مقالهنویسی تا این حد میتواند لذت بخش باشد. بعد از نویسندگی خلاق بهترین دورهای بود که در آن ثبت نام کردم. در این دوره فهمیدم به طنز علاقه دارم.
عنوانی که من نوشتم خوانده شد. استاد گفت: «مثل مقالههای قبلی کاربردی نیست، شاعرانست.» من نوشتم «شعر نیست.»
استاد توضیح داد منظورش از شعر چیست و با کلمهی (تمام) جملهاش را تمام کرد. (این اصطلاح را نمیدانستم.)
از آن به بعد هر چه بود، توبیخ بود. وبینار تمام شد. صفحه تمام شد. ولی من هنوز در کلاس حضور داشتم.
ذهنم قفل شده بود. چرا؟… چرا؟…
در ذهنم قسمت مربوط به خودم را چندینبار مرور کردم.
«نه، چیزی نگفت. خوب گفت. نه، بد گفت. راست میگفت. ولی متن و دوست داشت. نه، دوست نداشت. خیلی زود رفت سراغ بعدی. اصلن چرا سوال کردم؟ مگه چی پرسیدم؟ نباید میپرسیدم.»
مقاله را دوباره مرور کردم.
چرا این اشکالات بعد از اینهمه مرور به چشم خودم نیامده بود.
منتظر فایل ضبط شدهی کلاس بودم.
یک ساعتی گذشت و من همینطور با خودم و صدای استاد در گوشم کلنجار میرفتم.
«گند زدی. هنوز نمیدونی فرق شکسته نویسی با کتابی نویسی چیه. این چه سوال مسخرهای بود پرسیدی. هر وقت طنز مینویسی مدل نوشتن و قاطی میکنی.»
بالاخره فایل را گذاشتند. بازش کردم. با دور تند از اول گوش دادم. به من که رسید روی دور اصلی گذاشتم.
بار اول تمام شد. «خوب چیزی نگفت که.»
دوباره گوش کردم. «از خلاقیتم کلی تعریف کرد که.»
«خوب رفت سراغ بعدی چون وقت نبود.»
صدا را قطع کردم. ناراحتیم فروکش کرد. مقالهام را بازنویسی کردم. لحظاتم را بیمورد خراب کرده بودم. پیش خودم فکر کردم. «چقدر بیخودی غصه خوردم.»
وبعد با خود اندیشیدم چه غصههای بیجایی را تا به حال در زندگیم تجربه کردهام.
آخرین دیدگاهها