مریم با خود گفت: «وقتی بروم قدرم را میدانند.»
دستمال کاغذیِ را برای چندمین بار در آورد. کمی بازش کرد. به دماغش زد. آب بینیاش را گرفت. بعد از همان خطهای تا شدهی قبلی دوباره تا کرد. خطها را با دو انگشت شست و اشاره لمس کرد. گویی میخواست مطمئن شود، هنوز هم خطوط سرِ جای خودشان هستند. دستمال را در جیبش گذاشت. سینهاش را جلو داد. با آهی بلند، نفس عمیقی کشید. چشمان متورم و خیسش را در آینهی میز آرایش چوبیاش دید. جلوتر رفت. از نوک موها تا کمرش را در آینه نگاه کرد. انگار غریبهای را نظاره میکند. دستی به چند تار سفیدی که در شقیقهاش خودنمایی میکردند، کشید. «چقدر زیاد شدن.» لبخندی به گوشهی لبش نشست. سری تکان داد. پشت چشمی برای غریبه نازک کرد. دوباره مشغول به جمعآوری شد. دو چمدان را پر از لباس کرد. یادداشتی برای بچهها نوشت. یادداشتش از پنج جملهی کوتاه تجاوز نکرد. میخواست بیشتر بنویسد. بعد پشیمان شد. دم در چند ثانیهای ایستاد. با نگاهش همه چیز را وارسی کرد. پوزخندی روی صورت خیسش نمایان شد. در را پشت سرش بست.
مریم بیات ۴۰ سال دارد. کار مترجمی در خانه انجام میدهد، ولی بیشتر خودش را خانهدار مینامد. مادرِ پرهام و نازنین، که در خانه و مدرسه نازی صدایش میکنند. نازی ۱۵ سال و پرهام ۱۳ سال دارد. هر دو در مدرسهی غیرانتفاعی درس میخوانند. علاوه بر آن کلاسهای متفرقه مثل پیانو، زبان و بسکتبال میروند. تمام رفت و آمدشان با مریم است.
محمد همسر مریم پارچه فروش است. صبح میرود سرکار وشب برمیگردد. سرش حسابی گرم کار کردن است. وضعیت زندگیشان متوسط رو به بالا است. در یک آپارتمان در بالای شهر تهران زندگی میکنند.
تلفن زنگ زد. «الو، آره دارم میرم. مواظب بچهها باش. باشه من مواظبم. مواظب باش خونه رو بهم نزنن. خواهشن تو هم مواظب باش. نمیدونم چقدر بمونم. به عمه گفتم. تا هر وقت…»
نفسی عمیق میکشد. صورتش را رو به پنجرهی باز میبرد. گویی باد آرامشش میدهد.
«باشه، گفتم که، مواظبم .خدافظ.»
صدای آهنگ از رادیوی زوار در رفتهی آژانس شنیده میشد. مریم بیرون را نگاه کرد. درختان با سرعت از جلویش میگذشتند. اواخر زمستان با بهار یکی شده. باد صورتش را نوازش میداد. چند نفس عمیق پی در پی کشید. عینک آفتابیش را روی صورتش جا به جا کرد.
«آقا چقدر مونده تا فرودگاه.» راننده نیم نگاهی از آینه به مریم زد.
«یه ربع دیگه میرسیم.»
مریم چشمانش را بست. لحظهای بیحرکت ماند. حتا صدای نفسش هم نمیآمد. گویی تمرین مُردن میکند. ۱۵ سال اخیر را مرور کرد. بعد انگار یاد چیزی افتاد. مبایلش را نگاه کرد. این سومین بار است که ساعت مبایل را میبیند.
با خود گفت: «تا نیم ساعت دیگه میرسن.» «نکنه زیر غذا رو خاموش نکنن. نازی که کلن گیجه، پرهام هم که…» لبخندی زد. دوباره لبانش به حالت عادی بازگشت.
«نه، اصلن بزار هر چی میخواد بشه.»
به فرودگاه رسیدند. پول تاکسی را داد.
بعد از مدتی، سوار هواپیما به مقصد کیش پرواز کرد.
۱
داغیِ آفتاب روی ساق پاهایش کمتر میشود. شال نازک را دور شانههای باریکش محکمتر کرد. خودش را در صندلی راک تکانی داد. مکث کرد. به دور دست خیره شد. خورشید را تا افقِ مغرب با چشمان سیاهِ رنگ باختهاش بدرقه میکرد. آسمان خورشید را به دل دریا میسپرد. گویی اجازه میداد تا دریا خورشید را در خود ببلعد. کتاب کنار میزش را دوباره برداشت. عینکش را روی صورتش تکانی داد.
کتابْ یکی از آثار «آنتون چخوف با نام داستان ملال انگیز» است.
داستان ملالانگیز دربارهی پزشک و پروفسور ۶۲ سالهای به نام «نیکالای استپانویچ» است که توسط خودش روایت میشود. او به تدریس در دانشگاه اشتغال دارد ولی طبابت نمیکند. دراثر ابتلا به بیماری منتظر فرارسیدن مرگ خود است. در روزهای آخر عمر دچار تردید در تمامجنبههای زندگی فردی و اجتماعی خود شده. برای همین از هیچ کاری لذت نمیبرد. حتا درروابط خانوادگی خود نیز دچار ملال و دلزدگی شده. از وظایف پدر و همسری خود شانه خالی میکند. او رابطهاش با کاتیا دختر خواندهاش را توصیف میکند. و معتقد است که او با بقیهی خانواده فرق دارد. به طرح شخصیتهای مختلف در داستان میپردازد. طرح های شخصیتیشگفت انگیز که چخوف آنها را لا به لای صفحات داستان خلق کرده است.
دوباره به جلد کتاب نگاه میکند. دستِ لرزانش را روی جلد میکشد.
با خود میگوید: «این منم»
حدیقه بیات، معلم بازنشسته، حدود ۷۰ سال سن دارد. ولی خیلی پیرتر از آن نشان میدهد. دو سال بعد از بازنشستگی متوجهِ اماساش شد. تا حدودی توانست کنترلش کند. ولی چند ماهیست که پیشرفت کرده. دکترها برای او آرامش را تجویز کردند. حدیقه همهی زندگی را در تهران فروخت و برای همیشه به جزیرهی کیش آمده. خانهای کوچک کنار ساحل دارد. دو ماهیست که در آنجا زندگی آرامی را به تنهایی همراه کسی که کارهایش را انجام میدهد شروع کرده.
حدیقه در ۲۵ سالگی ازدواج کرد. بعد از ۵ سال فهمید به هیچ عنوان بچهدار نمیشود. با رضایت خودش طلاق گرفت. بچه خیلی دوست داشت. معلم شد تا در جمع بچههای زیادی باشد. او در ۳۰ سالْ تدریسی که معلم ادبیات بود بیش از یک معلم برای بچههایش بود. مادری دلسوز و مشاوری مهربان که تمام بچهها به او اعتماد داشتند. درد و دلهایشان را با او در میان میگذاشتند. او در ۶۰ سالگی باز نشسته شد. و دیگر خانهنشینی و کتاب را همدم خود کرد.
«خانم چیزی میخورید براتون بیارم؟»
«نه دخترم، مریم نرسیده هنوز؟»
«چرا تماس گرفت هواپیماش نشسته. الآناست که برسه.»
«باشه یه چایی دم کن، بیاد خستست حتمن.»
حدیقه در صندلی خود جابه جا میشود. سرش را در پشتهی صندلی رها میکند. چشمانش را میبندد. گویی بار سنگینی را به دوش میکشد.
زیر لب میگوید: «فقط مریم میتونه منو نجات بده.»
۲
صدای باز کردن رمز در آمد. دختری با مقنعهای دور شانههایش حلقه زده، موهایی مشکی، صاف و براق تا کمر با پایین مش شده، کوله پشتیای آویزان از یک شانه در را به سمت داخل هُل میدهد. کیف خود را به سمتی پرتاب میکند. با کفش وارد آشپزخانه میشود. کمی مکث کرده، گویی صدایی میشنود و دوباره به راه خودش ادامه میدهد. لیوانی از داخل کمد بر میدارد. آب از یخچال ساید بای ساید داخل لیوان میریزد. آب را با صدایی بلند هورت میکشد. لحظهای بعد خودش را روی مبل هال رها میکند. پایش را روی میز روبرو میگذارد. گوشش را تیز میکند. شانههایش را بالا میاندازد. کنترل تلویزیون را در دست میگیرد.
لحظهای بعد صدای باز شدن در میآید. پسری جوانتر از دختر وارد میشود. کیفش را در گوشهای میاندازد و کفشهایش را در گوشای دیگر پرتاب میکند.
به خواهرش سلام میکند.
نازی با گفتن «هووووم» پاسخش را میدهد.
«مامان کو؟»
«چمدونم، حتمن رفته خرید. نترس الان میرسه کلی غر میزنه سرمون.»
اطراف را نگاه میکند.
زیر لب میگوید: «میگم صداش نمیاد.»
پرهام همان کار نازی را در آشپزخانه تکرار میکند. یادداشتی روی یخچال نظرش را جلب میکند. یادداشت در دست، رو به نازی با صدایی که به زور کنترلش میکند، میگوید: «نازی مامان رفته. ببین یادداشت گذاشته.»
«آره حتمن نوشته کفشاتونو جفت کنید. میوه براتون گذاشتم، بخورید. زیر غذا رو خاموش کنید. حاضر شید میام دنبالتون ببرمتون پیانو.»
بعد در ادامه دهنش را کج و کوله میکند. «از هر چی کلاسه حالم به هم میخوره.»
«نه، نیگاه کن برای همیشه رفته.»
و یادداشت را با صدایی آرام که گویی گریهای را در آن مخفی کرده میخواند.
«نازی و پرهام عزیزم من رفتم کیش پیش عمه حدیقهام. یک سفر طولانیست. تا کی. نمیدانم. دوستتون دارم. مامان.»
«نازی ببین نوشته طولانی. حتا نمیدونه تا کِی.»
نازی نگاهی آرام به برادرش میکند. نگاهش را ثابت روی پرهام نگه میدارد.
نگاهی که هیچ عمقی ندارد.
پرهام صدایش را جمع و جور میکند. ورق را در دست تکان میدهد.
میگوید: «چته. فهمیدی چی گفتم اصلن. تو عالم هپروتی.»
«خوب که چی. رفته که رفته. بهتر، غُرِ کمتر. دیگه از دست پیانو و زبان و بسکت هم خلاص میشیم.»
«ولی من امروز مسابقه دارم.»
همان موقع اساماس مبایل نازی به صدا در آمد. مبایلش را نگاه میکند.
« اَه، بفرما انقدر وِر زدی. بیا خیالت راحت شد. بابا احمد آقا رو فرستاده دنبالمون ببرتمون کلاس. بفرما به مسابقهی مزخرفتم میرسی.»
مبایلش را روی مبل پرت میکند.
«عوضیا»
پرهام نگاهی دوباره به یادداشت میاندازد. آن را به سر جای قبلیش باز میگرداند. به اتاقش میرود تا حاضر شود.
۳
صدای زنگ در به صدا در آمد. حدیقه چشمانش را باز میکند. از خورشید دیگر خبری نیست. افق اندوهفام به رنگهای بنفش و نارنجی و قرمز و چندین رنگ دیگر درآمده. بازماندههایی از خورشید کمکم در افق دریا پهن شده و محو میشوند.
از آب کنار دستش کمی مینوشد. گوشهایش را تیز میکند. با شنیدن صدای پا نور امیدِ درونش لبخندی به لبش مینشاند.
«سلام عمه»
«سلام عزیزم. بالاخره اومدی. منتظرت بودم. خیلی وقته منتظرتم.»
«آره هواپیما یکم تاخیر داشت.»
با همدیگر روبوسی میکنند.
«دو ماهی میشه که منتظرتم.»
مریم لبخند میزند.
«ببخشید دیگه کار و زندگی و…»
مکثی میکند. محو افق چند رنگ میشود.
«شما هم خوب از دود و کثیفی فرار کردینا.»
آهی میکشد. «کاشکی منم میتونستم همیشه وایسم و این غروب قشنگ و نگاه کنم.»
حدیقه نگاهی به مریم میاندازد.
«خوب الان داری نگاه میکنی.»
مریم پیشانی عمهاش را میبوسد.
«خیلی خوشحالم که اینجام. من برم وسایلم و بزرام.»
«احترام خانم اتاق مریم و نشونش بده.»
مریم همراه احترام خانم وارد اتاق میشود. چمدانش را باز میکند و خیلی سریع تمام وسایلش را در کمدهای خالی شده جا میدهد. روی تخت دراز میکشد. چشمش به جعبهای چوبی بالای کمد می افتد.
جعبه قفلی کوچک روی خود دارد. یادش میآید، جعبه را قبلن هم در خانهی عمه دیده است.
صندلیای زیر پایش میگذارد. روی جعبه، کاغذ مستطیل شکلی با چسبی دور تا دورش وجود دارد. کاغذ را میخواند.
«برای مریم.»
جعبه را بلند کرد. خیلی سنگین است. اطرافش را وارسی کرد. دستی رویش کشید. گویی سالهاست که جعبه در انتظار اوست. انگار همین جعبه او را مجبور به طی مسافتی بیشتر از هزار کیلومتر کرده است.
مریم با خود اندیشد. «داخل جعبه چه چیزیست که من را صدا میکند.»
۴
صدای عمه از دور شنیده شد. «برو کمک مریم جعبه را پایین بیاره.»
مریم به سمت صدا برگشت. احترام جلوی در ظاهر شد.
مریم با خود گفت: «عمه از کجا فهمید.»
همین فکرش را بلندتر به احترام بازگو کرد. احترام بدون اینکه جوابی بدهد، داخل شد. با کمک مریم جعبه را در گوشهی اتاق جا داد. رو به مریم کرد.
«عمه خانم با شما کار داره.»
مریم با چشمانش احترام را که بلوز و شلوار گشادِ نخیِ نخودی به تن دارد و موهای خود را بهصورت گوجه در بالای سرش با ظرافت بسته، مشایعت کرد.
با خود فکر کرد شنیدهام احترام هم سن و سال من است. حتمن نه شوهر دارد نه بچه که انقدر خوب مانده.
احترام پرستار عمه است که در کارها هم کمکش میکند. رُفت و روب خانه با آقا مشهدی غلام است، که او را «مَش غلام» صدا میکنند. مَش غلام هفتهای یکبار از داخل خانه تا توی حیاط را تمیز میکند. او اصلن پایش به مشهد هم نرسیده است. چون آرزویش رفتن به آنجاست، خود را این طور معرفی میکند. میگوید، با این نام امام رضا بیشتر میفهمد که چقدر دلم میخواهد به آنجا بروم. به گفتهی بعضیها حتا اسمش هم غلام نیست.
مریم نگاهی به جعبه میکند. بعد به دنبال احترام راهی بالکن میشود. عمه را اینبار روی ویلچر میبیند. «عمه! از کی رو ویلچر میشینید.»
سکوت فضا را پر میکند. فقط صدای امواجی که ساحل را با دستان نوازشگر خود لمس میکنند در تاریکی مطلق از دور شنیده میشود. مریم سرش را پایین میاندازد. گویی تقصیر اوست که این صحنه را میبیند، یا تقصیر اوست که زودتر این صحنه را ندیده. با خود فکر میکند چقدر از عمهاش که انقدر دوستش دارد دور افتاده. چقدر از دنیای اطرافش دور افتاده. نفسش را که در زندان سینه مانده آرام بیرون میدهد.
زیر لب میگوید: «ببخشید که زودتر از این به دیدنت نیامدم.»
حدیقه با لبخندی که همیشه بر لب دارد، اشاره به صندلیِ کنارش میکند. مریم مینشیند. نگاهش به زنجیر نقرهای رنگی که کلیدی از آن آویزان است میافتد. عمه زنجیر را از گردن باز کرده در دستان مریم میگذارد.
«عمه جان، این برای توست. تمام زندگی من آنجاست. در آن جعبه. میدونی که از همه بیشتر به تو اعتماد دارم.»
دستش را به نشانهی ساکت کردن مریم که میخواست کلامی در قبال وصیت عمه بگوید بالا میآورد.
«بزار حرفم تموم شه.»
مریم دست لرزان عمه را میگیرد با بوسه ای روی پای خود میگذارد.
«داشتم میگفتم. تو اون جعبه تمام خاطرات منه. تو با چاپ و اینجور چیزا سرو کار داری. دلم میخواد تا اینجا هستی با هم نگاهی به خاطرات بندازیم. بعد اونارو با خودت ببر و بعد از ویرایش درست و حسابی چاپشون کن. اونا تجربهی ۳۰ سال با بچههای مختلف بودنه. بچههایی که کلی حرف با پدر و مادراشون داشتن ولی جرأتشو نداشتن.»
نگاهی با گوشهی چشمش به مریم میکند.
زیر لب میگوید: «به درد خودتم میخوره.»
در همین موقع احترام اشاره به میز و غذای آماده روی آن میکند.
مریم بعد از صحبت از این طرف و آن طرف در سر میز غذا، به اتاقش میرود. در جعبه را باز میکند. حدود ۶۰ تا دفتر ۱۰۰ برگ میبیند. بعضیهایشان از رنگ و رویشان کاملن مشخصه که خیلی قدیمی هستند. آنها را کمی وارسی میکند.
«از فردا شروع میکنم.»
و به خواب میرود.
فصل دوم را اینجا بخوانید
ادامه دارد…
آخرین دیدگاهها