دوست صمیمی

گوشه‌ی یک مبل چرمی دونفره را اشغال کردم. چهارمین جلسه‌ی تراپی‌ام است. در سه جلسه‌ی گذشته خیلی خوب توانستم با خانم دکتر احساس راحتی کنم.   نیمی از وقت گذشته.

دکتر پرسید: «دوست صمیمی داری؟»

«دوست صمیمی؟ منظورتان چیست؟»

تراپیست نگاهم کرد. عادتش است. سعی دارد خودم به جواب‌هایم برسم. گاهی این تداخلِ نگاه به چندین ثانیه می‌کشد. گویی می‌خواهد چیزی را از عمق چشمانم بیرون بیاورد. یاد بازی بچگی افتادم. (به چشمان هم زُل می‌زدیم. هر کسی اول می‌خندید بازنده بود.) این بار هم بازنده من بودم. خنده‌ای نیمه زدم. «من دوست زیاد دارم.»

دکتر جدی‌تر بازی را ادامه داد.

«منظورم دوست صمیمیه. دوستی که با او بتوانی راحت باشی. حرف‌هایت را بزنی.»

«منظورتان تمام حرف‌هاست.»

بعد از کمی مکث، نگاهم را به کاشیِ جلوی پایم انداختم.

ملایم‌تر گفتم: «نه، اینطور کسی را ندارم.»

دوباره نگاهش کردم.

«ولی با همه دوستم. با همه حرف می‌زنم. کلن چیزی برای مخفی کردن ندارم.»

اما داشتم.

این را چند سال بعد فهمیدم. یعنی سال‌های اخیر که با یکی از دوستانم صمیمی‌تر شدم. و چه اشتباهی کردم.

«دوست صمیمی»، درک این واژه همیشه برایم سختی آورد. بعد از صحبتی که با خانم دکتر داشتم. نمی‌دانستم روی چه کسی می‌توانم آنقدر حساب باز کنم که دوست صمیمی‌ام شود.

همیشه جلوی صمیمیت زیادی را می‌گرفتم. حرف‌های نهانی را فقط به خودم می‌زدم. آن‌ها را حتا با تراپیست هم درمیان نگذاشتم.

یکبار یکی از دوستان مدرسه‌ام که سال‌ها بعد مرا دیده بود. با طعنه گفت: «خدا پدرت را رحمت کند. یادت هست می‌گفتی هر وقت کیک درست می‌کنم. پدرم می‌گوید کِی کیکت می‌سوزد تا بخوریم؟»

نگاهش کردم. این دختر قدیمْ خانم جا افتاده‌ی کنونی را خیلی وقت بود ندیده بودم. با خود فکر کردم من چرا حرفی را که پدرم به شوخی گفته به او زدم؟ و او چرا رازی را که با حماقتم به او گفتم، این همه سال در خود نگه داشته تا در اولین دیدار بازگویش کند؟

چه خوب که هیچوقت با کسی آنقدر صمیمی نبودم تا بخواهد بعدن حرف‌های درگوشی‌یمان را به رُخم بکشد.

کودکی‌ام را با هم‌سن‌های آشنا آغازیدم. «دوستان صمیمی»، همواره در گوش هم پچ‌پچ می‌کردیم. روی رازهای پنهانی در گوش یکدیگر مُهرِ ثبت می‌زدیم. در کودکی این واژه را با تمام وجود درکش کردم. کمی بعد از بزرگ شدنم، دریافتم که استامپ مهرِ من خشک بود و حرف‌های بچه‌گانه‌ام در هوا پراکنده. از همان موقع با خودم عهد کردم به هیچکس اعتماد نکنم.

در واقع این افتخاری بود برایم. زندگی‌ای بدون دوست صمیمی. تنها، در خلوت زنانه‌امْ زندگی راحتی داشتم. پس به دنبال کسی نبودم.

اما تقدیر روالِ دیگری رقم زد.

شاید می‌خواست به من درسی بدهد که پیشتر هم می‌دانستم. با شخصی بنا به زیاد دیدن و در نتیجه زیاد حرف زدن (دردودل کردن) صمیمی شدم.

«دوست صمیمی» پیدا کردم. لحظات شیرینی بود. دیگر کسی را داشتم که با او از عمیق‌ترین درونیاتم می‌گفتم. بعد از مدتی نه چندان طولانی، دافعه‌ی بعد از جذبِ زیاد پیش آمد. صمیمیت از بین رفت. گویی اصلن از اول هم نبوده. حالا من ماندم با درونیاتی که بدون هیچ محافظی به بیرون از خودم راندم‌شان. پس باید باز منتظر باشم، تا سال‌ها بعد درونم را از دهان دیگری بشنوم.

«دوست صمیمی»، تو واژه‌ای هستی که از همان‌ نوجوانی خوب شناختمت، و دیگر سراغی ازت نگرفتم. اما با سپردن خودْ به دست سرنوشت باز هم مغبونت شدم. درس قبول شده‌ام را از نو گذراندم.

زندگی من همین است. گاهی درسی را با یک مضمون در قالب‌های مختلف نشانم می‌دهد. باید آن‌ را هر بار تجربه کنم تا کاملن در آن حاذق شوم. درنهایت خوشحالم که در این درس خبره شدم. و همچنان به درست رفتار کردن با آن ادامه خواهم داد.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *