برای رها شدن از «غم»ها هر کسی روش خودش را دارد. و من این روش را پیشنهاد میدهم که کارآمد است.
از تو میخوام بطری در داری را در دست بگیری. با دو دستت آن را لمس کن. بطری کمی سرد است. از تو میخوام در بطری را به آرامی باز کنی. حالا وقتش رسیده تمام مسائلی که ناراحتت میکند درون بطری بازگو کنی.
بعد از گفتن هرکدامشان به بطری نگاه کن. ناراحتیای که گفتی را ببین. ببین که داخل بطری به صورت یک توپک سیاه قرار گرفته. تمام ناراحتیهایت را بصورت توپکهای سیاه داخل بطری بنداز.
هر چه هستند بگو. نگران شکستن بطری نباش. بطری جا برای تمام ناراحتیهای تو دارد. حالا در بطری را که به رنگ طوسی است محکم ببند. مطمئن شو که محکم بستیش.
سرت را بالا بیار. از تو میخوام جلوی پاهایت یک دریای پهناور نیلگون را تصور کنی. دریایی وسیع با طیفی از رنگهای آبی. افقی زیبا را پیش روی خودت داری.
خورشید وسط آسمان است. تابش اشعههای خورشید روی بدنت را حس میکنی. باد ملایم بهاری از گرمای خورشید روی بدنت میکاهد، و این
لذتبخش است.
اشعههای خورشید روی آب مثل ستارههایی در روز هستند که از دور به تو با لبخندی چشمک میزنند. لبخند آنها در آغوش بگیر.
صدای بوقی از دور جلب توجه میکند. قایق سفید بزرگی را میبینی که سمت تو میآید. قایق کنارت میایستد. قایق به قدری سفید و تمیز است که چشم را میزند.
دستان خود را به صورت سایهبان روی پیشانی خود میگذاری تا بتوانی قایق را بهتر ببینی. قایق دو طبقه است. در طبقهی دوم کسانی ایستاند که به تو دست تکان میدهند.
دقیقتر نگاهشان میکنی. همهی آنها در دستشان یک بطری شیشهای با توپکهای تیره دارند. تیرهگیها متفاوت است. به بطری خودت نگاه میکنی. متوجه میشوی که توپکهای تو هم رنگبندیهای متفاوت از تیرگی دارند.
تو دستت را در هوا برای آنها تکان میدهی. قایق نزدیک تو کمی دورتر از ساحل میایستد. همه به تو نگاه میکنند. متوجه میشوی که باید وارد دریا شده و سوار شوی.
پایت را داخل آبِ دریا میگذاری با اولین حرکت لرزشی به اندامت مینشیند. دریا کمی سرد است. میایستی به پایین نگاه میکنی آب زلال است ماهیهای ریز دریا را میبینی که در آب در حرکت هستند.
به مسیرت ادامه میدهی. دمای آب برایت قابل تحملتر میشود. به قایق میرسی. پلهای روی آب چسبیده به قایق است تا از آن بالا بروی. تا بالای پله آهسته آهسته قدم برمیداری. کسی دستش را دراز میکند تا کمکت کند.
اول میخواهی نپذیری اما نیرویی به تومیگوید کمک دیگران را بپذیر. دستت را دراز کرده و تشکر میکنی. همهی کسانی که در قایق هستند لبخند روی لب دارند. اول به آنها و بعد به بطریهای در دستشان نگاه میکنی.
تو هم مثل آنها لبخند میزنی. قایق بوق بلندش را به صدا در میآورد. آرام به سمت افق به حرکت میافتد. از ساحل دور میشوی. ساحل مثل یک خط منحنی میشود. خورشید همچنان وسط آسمان در حال گرما بخشیدن است. هرچه قایق جلوتر میرود رنگ آبی دریا تیرهتر میشود.
کمی دورتر از قایق دلفینهایی را میبینی که در دو طرفتان پابهپای قایق روی سطح آب بالا و پایین میپرند. دلفینها به رنگ سفید و سیاه هستند. با در آوردن صدا از خود انگار میخواهند به تو و بقیهی افراد روی عرشه خوشآمد بگویند.
صدای موتور قایق خاموش میشود. قایق میایستد و در روی دریا بصورت تختهای شناور میماند. بوی دریا را حس میکنی. احساس میکنی با همیشه فرق دارد.
باز همان صدا در گوشت میگوید وقتشه، بطری را بنداز. به اطرافت نگاه میکنی. میبینی همهی کسانی که روی قایق هستند، بطریهای خود را در دل دریا رها میکنند. تو هم غمهای خود را در دریا میاندازی.
وقتی این کار را میکنی، انگار وظیفهی مهمی از روی شانهات برداشته شده. احساس سبکیِ رو شانه هایت را با بالا و پایین کردنشان نشان میدهی. لبخندی روی لبت میآید و بعد خندهی بلندی سر میدهی.
بقیه هم همین حال تو را دارند. احساس خوشحالی داری که در آن جمع هستی.
دلفینی به سمت تو میآید. یک گل رز سفید به دستت میدهد. لبخند دلفین را روی لبانش میبینی. از او تشکر میکنی.
به گل نگاه میکنی. گل سفید برق خیره کنندهای دارد. همه جای گل میدرخشد. گویی گل از سرزمین پریان آمده است. گل را بو میکنی. بوی گل تا به حال به مشامت نخورده است. بویی متفاوت مثل بوی بهشت دارد. با بو کردن گل تمام وجودت عشق میشود. این عشق را در آغوش بکش و همیشه با خودت داشته باش.
آخرین دیدگاهها