حتمن پیش خودتان میگویید چه سوال مسخرهای پرسیدی. خوب واضحه باید برایش فاتحه بخوانیم.
احتمالن برای Chat GPT هم سوال مسخرهای آمد:
«از اینکه پدرتان را از دست داده اید، تاثیر بسیار زیادی بر شما دارد و این درد و رنجی است که هیچ کس نمی تواند آن را به شما بگیرد. اما برای مقابله با این درد، می توانید به روش های زیر روی آورید:
…»
نوشته های بالا پاسخ این قابلیت به سوال من بود. یکسری راهکار هم داد که دغدغهی من نبودند. اصلن به آنها نگاه هم نکردم.
حالا بهتره برای روشن شدن موضوع، داستان خودم را بگویم.
وقتی پدرم فوت کرد
۹ سال پیش پدرم فوت کرد. خدا همهی رفتگان شما را هم بیامرزد.
پدرم خیلی مریض بود. دوست داشت زودتر از این دنیا برود.
از شما چه پنهان من هم به رفتنش راضی بودم. هیچوقت دلم نمیخواست پدرم را در ناراحتی ببینم.
صبر کنید زود قضاوت نکنید
پدرم ۵۲ سالگی سکته مغزی کرد. تقریبن ۱۱ سال نصف بدنش عصا کش نصف دیگر بود. با این همه همیشه فعالترین عضو کل فامیل بود. بعد از آن یک تومور بیخاصیت دقیقن روی قسمت بیناییِ مغز افتاد.
چهار سال بدون دیدن. فقط برای درکش چند ثانیه چشمهایتان را ببندید.
چطور بود؟
پدرم هر روز التماس مرگ از خدا میکرد. به من میگفت: «شیما من دیگه بُریدم.»
یکبار یکنفر به من گفت: « من حاضرم پدرم یه تیکه گوشت باشه گوشهی خونه، ولی باشه.»
من نظرم چیز دیگریست.
حالا با خیال راحت میتوانید پشت میز قاضی قرار بگیرید
اول تواناییات را بسنج بعد نذر کن
پدرم را دفن کردند. بعداز مراسمهای سوم و هفتم وارد سال جدید شدیم _ عید نوروز_ همهی فامیل رفتند مسافرت. میدانید که ما خانوادهی پر جمعیتی هستیم. دربارهی من
دقیقن یادم نیست به چه دلیل ما آن سال عید برخلاف همیشه مسافرت نرفتیم. یا فکر کنم هفتهی اول جایی نرفتیم.
ماندم تهران همراه همسر و بچههایم. مادرم را هم با خودشان بردند. هیچکدام از برادرهایم هم تهران نماندند.
کار من شده بود هر روز یکی، دو ساعت به خانهی پدری سر زدن. مینشستم روی مبل، جلوی جای پدرم و گریه کنان با جایِ خالیش حرف میزدم. (پدرم چند سال آخر که بیناییش را از دست داد، یک تخت گذاشتیم گوشهی هال و بیشتر روی آن تخت بود)
همراه گریهها و غصه خوردنها قرآن را گرفتم دستم و شروع به خواندنش کردم.
همینطور که داشتم قرآن میخواندم، به سرم زد نذری کنم.
فکر میکنید نذرم چی بود؟ ختم کل قرآن تا چهلم.
آخر یکی نیست به من بگوید مگر اصلن بلدی قرآن را راحت و روان بخوانی که نذر کردی؟میدانستم تا چهلم سه هفته بیشتر نمانده.
کار از کار گذشته بود.
خواندم و خواندم. مگر تمام میشد. نمیتوانستم هم به کسی بسپارم.
در نذرم قید کردم همه را خودم باید بخوانم.
فکر کردم اینجوری بیشتر خوشحالش کنم.
چهلم فرا رسید
چهلم شد نصف قرآن مانده بود. هرچی میخواندم این کلام خدا تمام نمیشد.
بی خیالش شدم. پیش خودم گفتم حالا بعدن میخوانم. وقت هست.
زهی خیال باطل
فکر کردید قسر در رفتم؟
«محسن دربدر دنبال شمارهی تلفنت میگرده.»
مادرم پشت تلفن به من گفت، و شمارهی من را داده بود به محسن.
همینطور دو، سه روز داشتم فکر میکردم «محسن! پسر عمهی مامانم، با من چیکار داره. ما سالی یکبار همدیگرو به زور تو مهمانیها میبینیم تازه اگر خبری بشه.»
دستت طلا پدر جان
زنگ زد. بعد از سلام و احوالپرسی. ادامه داد. بابات به من گفت که به شیما بگو « اون شلواری که داری برای من میدوزی رو بده دیگه»
من مانده بودم چه بگویم. از مضمون گفتگو کاملن مشخص بود که من نذری کردم و کامل ادایش نکردم.
داشتم از خجالت آب میشدم. پیش خودم گفتم بابا از دست تو. خوب میآمدی به خودم میگفتی. حالا چرا آنقدر راه دور.
آقا محسن هم جوری پشت خط منتظر بود انگار میخواست جواب پیغام پدرم را همین الان بگیرد و برایش ببرد.
وقتی گوشی را قطع کردم ایستادم جلوی عکس آن مرحوم که داشت با گوشهی لبش به من لبخند میزد. گفتم: «من میخونم ولی تو هم خواهشن بعدش برو به خواب همین آقا محسن بگو که رسید.»
بلکه آبروی رفته خریداری شود.
بالاخره نذرم ادا شد
با آخرین تلاش بعد از شش ماه از شروع نذرم، امر پدر اجرا شد.
هر زمان آقا محسن را میدیدم. میرفتم جلو سلامعلیک گرمی میکردم بلکه خبر خوشایندی از پدر بدهد.
خبری نشد که نشد.
یکسال بعد
«بله»
«سلام آقا محسن»
«جدی»
«بله، بله حتمن»
«ممنون که گفتید.»
بله، درست حدس زدید. کبوترنامهبر بود.
و باز من جلوی عکس خندان پدر:
«پدر من خوب ناراحتیات و بیا به خودم بگو چرا آبرو ریزی میکنی. پدر جان شما دوتا پسر هم داریا. حالا درسته که منو خیلی دوست داری. خوب منم دوست دارم. ولی جان من، این کارو نکن بامن.»
بازم برای پدر از این دنیا به آن دنیا هدیه فرستادم.
همیشه دغدغم بود چرا مردها زبان تشکر ندارند. و این مثل اینکه در آن دنیا هم ادامه دارد.
گفتم: «پدر جان خواهشن دیگه اینطرفها نیا. بیخیال ما شو. همانجا مشکلاتت را خودت حل کن.»
پدر جان کجایی دقیقن کجایی
چند سال گذشت.
خبری از پدر نه تنها در خواب آقا محسن، بلکه در هیچ خوابی نبود.
کمکم نگران شدم. هر دفعه که سرِ خاک میرفتم و حال و احوال میکردم، میگفتم: «پدر خبری از خودت بده. اصلن این خیراتی که گاه و بیگاه برات میفرستم بهت میرسه؟»
نمیدانم بیشتر نگران پدرم بودم یا خیراتم.
تا اینکه، خوابی دیدم. خوابم را اینجا بخوانید.
دائم با خودم میگفتم یادم باشد برای مادرم تعریفش کنم. صبح میشد شب، شب میشد صبح. بطور کل یادم رفت.
مبایلم زنگ خورد.
بعد از دوباری که آقا محسن با من تماس گرفت. اسمش را سیو کردم. میدانستم حالا حالاها با ایشان کار دارم.
سرو کلهی آقا محسن باز هم پیدا شد. خط ویژهی اون دنیا به این دنیا. چقدر خوب میشد در مسیر برگشت هم کار میکرد.
مکالمهی من با آقا محسن:
«سلام.»
«سلام خواب دیدین.»
کمی مکث
«منتظر بودین.»
«بله بفرمایین.»
بابات گفت: « این نامه رو به شیما بگو بازش کنه»
نامه!
خیلی فکر کردم نامه برای چی؟
فکر کردنم یک هفته به درازا کشید.
تازه یاد خوابم افتادم.
قبل از اینکه به مادر و بقیهی ورثه بگویم خودم دست بکار شدم.
پول دادم برای خواندن یک ختم قرآن.
سخن پایانی
دیگر میخواهم با پدرم روراست باشم.
«پدر جان دیگه تشکر هم نمیخواد. هروقت هم که دلت خواست برو دیدن آقا محسن.»
حالا هر چند وقت یکبار خودم زنگ میزنم و حال آقا محسن را میپرسم. ببینم پیغامی چیزی برایم دارد؟😅
خوب حالا شما بگویید.
صحبتم با کسانی است که مثل من پدرشان به رحمت خدا رفته.
شما با روح پدر مرحومتان چکار میکنید؟
2 پاسخ
منم یه بار برای مادربزرگ و پدربزرگم نذرمجلس ختم قرآن کرده بودم. بعدش میخواستم یک سال بعد ادا کنم، خدابیامرز مادربزرگم انقدر تو خوابم رفت و اومد و اظهار ناراحتی از دستم کرد که بالاخره یاعلی گفتم و انجام دادم، منتها کسانی که اومده بودن برای ختم تنبلی کردند، بیشترشو خودم خواندم.😂
خدا همه رفتگان رو بیامرزه پدر شما رو هم بیامرزه.
ممنون سهیلا جان
پس از قرار معلوم این راه ارتباط برقرار کردن با دنیای رفتگانه🤣